#کوچ_پارت_68

بعد نگاهي با آقاجون رد و بدل کرد و ادامه داد: شنيدم سرت خيلي گرمه!

با حرص به آقاجون نگاه کردم که منتظر جواب من بود و گفتم: بدجور!

آقاجون نه گذاشت و نه برداشت، گفت: دوباره شروع کرده تو محل آبروريزي مي کنه. همين رو کم داشتم که «احمدخاني» هم بهم طعنه بزنه.

علي: احمدخاني؟!

- جمعه تو پارک ديدمش، رفتيم دو تا نون بخريم...

بقيه اش رو نگفت. هنوز اون جريان يادش نرفته بود. چند دقيقه ديگه هم سير تا پيازش رو براي علي تعريف مي کرد. استکان رو سر کشيدم و فقط به مامان گفتم: خدافظ!

مامان با التماس گفت: چيزي نخوردي که!

اما جمله هاش تو صداي آقاجون گم شد که داد زد: کجا؟! دوباره چه الواتي اي رو شروع کردي که مغازه نميري؟

اهميتي ندادم. کيف و کتم رو برداشتم و بيرون زدم. موقع پوشيدن کفش علي بيرون اومد و کنارم روي پله هاي بالکن نشست. گفتم: چيه؟

- آقاجون چي ميگه؟

- از خودش بپرس!

- بگو؟ نگران شدم.

- نگران نباش! اگه حرفي هم بزنند پشت سر منه، نميگن چرا داداشش جلوش رو نگرفت.

- عادل! مامان و آقاجون ديگه جوون نيستند.


romangram.com | @romangram_com