#کوچ_پارت_67

از همون جا گفتم: دارم ميرم.

جلوي در اومد و جدي گفت: با شکم گشنه؟

- يه چيزي مي گيرم تو راه.

بازوم رو کشيد و گفت: بيا ببينم. تو يکي من رو دق ميدي!

با لبخند دنبالش رفتم. من رو سر سفره اي که پايين ميز ناهار خوري پهن بود، کنار خودش نشوند. با نگاه چپ چپ آقاجون دستم رو ول کرد. آقاجون دستي به تارهاي نازک موهاي جلوي سرش کشيد که ديگه خالي شده بود. با اخم گفت: همه رو دق ميده.

يه تيکه نون توي دهنم گذاشتم. مي دونستم دردشون چيه. ساعت هايي که توي آموزشگاه بودم و مغازه رو فرشاد يه نفري مي چرخوند. نمي دونستند کجا ميرم. فرشاد گفته بود که روزي چند بار از جلوي مغازه رد ميشند. مامان استکان چاي رو دستم داد و به آقاجون نگاه کرد. آقاجون تو صورتم نگاه نمي کرد. مامان کره و مربا رو از جلوي آقاجون سمت من کشيد و گفت: بخور جون بگيري!

اگه کسي من رو با اين هيکل نمي ديد، فکر مي کرد با ني قليون طرفه! مشغول خوردن شدم و چند دقيقه بعد صداي علي از توي حياط اومد: سلام... آقاجون!

همين صدا کافي بود تا گل از گل آقاجون شکفته بشه. زل زد به ورودي آشپزخونه و زمزمه کرد: اميرعلي.

بلند تر ادامه داد: بيا اينجا بابا!

صداي علي از نزديک تر اومد: نخوريد. بربري گرفتم.

رو به مامان گفتم: چي شده؟ اينجا چکار مي کنه اول صبح؟

آقاجون جواب داد: هميشه سر مي زنه... ما رو که ول نکرده به امون خدا.

فقط مونده بود که يه «مثل بعضي ها» بچسبونه ته جمله اش! علي با خنده وارد شد و با همون کت و شلوار رسمي کنار آقاجون نشست. نون ها وسط سفره گذاشت و با ما دست داد. مامان فوري براش چاي ريخت. ولي عادت نداشت مثل وقت هايي که من رو مي چلونه، علي رو هم ماچ کنه. به پاي علي که با آقاجون حرف مي زد، زدم و گفتم: هنوز کليد ها رو تحويل ندادي؟

با تعجب نگاهم کرد. زير خنده زدم. خودش هم خنديد و گفت: تو چکارها مي کني؟


romangram.com | @romangram_com