#کوچ_پارت_66

بچه ها توي راهرو پخش بودند و به داخل آسانسور زل زده بودند. دوباره روي دکمه ي طبقه ي دو کوبيد و من گفتم: نمي دونستم حق صحبت کردن من هم دست شماست!

آسانسور حرکت کرد. با همون حالت دلخور چند دقيقه پيش نگاه مي کرد و چشم هاش کمي هم سرخ شده بود. بدجوري بهش خيره شده بودم و نزديک بود به گريه بيفته. اي بابا! پلک هاش رو بست و سرش رو به يه طرف برگردوند که دوباره توي آينه ي بغل چشم تو چشم شديم. نگاهش رو پايين انداخت و ته دل من رو قلقلک داد. چند ماهي مي شد که با آخرين دوست دخترم تموم کرده بودم. حالت صورت و اندامش رو بررسي کردم... خيلي هم بد نبود. به همين سادگي نمي خواستم روزهاش رو عوض کنه. به درد وقت گذروندن که مي خورد. جمله هاي بعديم رو حساب شده انتخاب کردم: من کاري به برنامه هاي شما ندارم.

سرش رو بلند نکرد. دستم رو مشت کردم که چونه ي دختره رو بالا نياره! ادامه دادم: ولي لازم نيست وقتي کسي رو دوست داري ازش فرار کني!!

با دهن باز بهم خيره موند. در آسانسور باز شد. خوشبختانه اين طبقه خلوت بود. سکوتش رو شکست: حرف زدن با فاطي احمقانه ترين کار عمرم بود!

اخم روي صورتم نشست و گفتم: احمقانه؟!

خوب مي دونست به موقع چه حرفي رو بزنه که آدم رو به هم بريزه. دوباره سکوت شده بود. با تاکيد بيشتر پرسيدم: احمقانه؟!

اينکه گفته بود من رو دوست داره، احمقانه بود؟ گوشه ي لب پايينش رو گاز گرفت و جوجه ماشينيه باز به چشم هاش برگشت. بهم برخورده بود و عادل نبودم اگر جبران نمي کردم. گفتم: اتفاقاً از نظر من هم احمقانه بود.

دلخور شد و اين بار اهميتي برام نداشت. اون که فاطمه نبود. يه دختر معمولي بود مثل بقيه ي دخترها. ادامه دادم: ولي اين که نبايد دليل فرار کردنتون از رو به رويي با من باشه.

- ...

- که بريد برنامه عوض کنيد!

عصباني گفت: نه... چيزي نبود که ارزش فرار کردن هم داشته باشه.

دندون هام رو روي هم فشار دادم. دکمه ي طبقه ي چهار رو زد و روش رو برگردوند. به سمت ديگه اي چرخيدم. تا بالا سکوت کرديم. همين که آسانسور باز شد، با کيف بزرگش محکم کوبيد به بازوم و گفت: مي خوام رد بشم!

دختره ي ديوونه! با تعجب از جلوي در عقب کشيدم که رد بشه. حداقل کاري کرده بودم که برنامه اش رو عوض نکنه... هرچند که برام اهميتي نداشت. بدون اينکه پشت سرش رو نگاه کنه رفت و بچه ها رو سمت کلاسش هدايت کرد. به طرف کلاس خودم رفتم. احتمالاً بايد براي هنرجوم چند دقيقه جبراني ميذاشتم.

وارد طبقه ي اول شدم و توي آشپزخونه سرک کشيدم. آقاجون و مامان مشغول خوردن صبحونه بودند و هر دو دپرس به نظر مي رسيدند. مثل دو روز گذشته از خير صبحونه خوردن گذشتم و سمت در رفتم که صداي مامان بلند شد: عادل!


romangram.com | @romangram_com