#کوچ_پارت_65
نگاهش کردم. صورتش از اون بي حسي هميشگي در اومده بود و دلخور نشون مي داد. از کلاس بيرون رفت. فاطمه هم وقتي دلخور مي شد، اعصاب من رو به هم مي ريخت. گفته بودم وسط تمرين ما داد و فرياد نکنند، همين. چيز زيادي بود؟ قهر و ناز داشت؟ چند لحظه بعد دنبالش رفتم. با وسايلش جلوي آسانسور ايستاده بود. به هنرجوم گفتم: تو کلاس باش، الان ميام.
در آسانسور باز شد و خواهر رامبد داخل رفت. دختر جوون دوباره گردن کج کرد و رفت. سمت آسانسور دويدم که در کشوييش داشت بسته مي شد. سريع پام رو سر راهش گذاشتم. دوباره باز شد. جلوي چشم هاي گيج دختره داخل رفتم و گفتم: حالا کي مسخره بازي مي کنه؟!
دوباره دکمه ي طبقه ي دوم رو زد و گفت: اينطوري براي همه بهتره.
آسانسور راه افتاد. گفتم: اگر حق تقدمي هم باشه با خواهر رامبده، نه برادر زنش!
پوزخندي زد و با نارضايتي گفت: مسئله حق تقدم نيست... مسئله بهانه گيري شماست...
دوباره داشت عصبانيم مي کرد. گفتم: کدوم بهانه؟!
در آسانسور باز شد. جلوي در ايستاده بودم و نمي تونست بيرون بره. در واقع «جرأت داشت بيرون بره!!». دکمه ي طبقه ي چهار رو زدم و گفتم: جواب بده؟
- کلاس بچه ها عايق صوتي داره.
- ما ديوار به ديواريم!
- صدا اونقدر بلند نمياد.
- يعني من دارم دروغ ميگم؟
- ...
- لابد مي خواستم يه دليلي جور کنم واسه... ديد زدنتون!!
آسانسور ايستاد و باز شد. نگاه خيره اش روي من بود. بي هوا داد زد: شما حق نداريد با من اينطوري صحبت کنيد!
romangram.com | @romangram_com