#کوچ_پارت_64

شروع کرد و من سرعتم رو پايين آوردم. يک هفته فقط تئوري کار کرده بود و تمرين انگشت داشت. هنوز خيلي زود بود که با سازش راحت باشه. باز صداي بچه ها زياد شد و تمرکزش از دست رفت. گفت: ببخشيد. الان...

با لبخند گفتم: طبيعيه. نگران نباش. دوباره.

خواست شروع بکنه که دوباره صدا رفت بالا و من از کوره در رفتم! ساز رو روي ميز ول کردم و با سرعت خودم رو به راهرو رسوندم. نزديک در کلاسشون مکث کردم. مي دونستم اگر بحثي پيش بياد، با حال خرابي که به لطف آقاجون از صبح داشتم، خيلي ناجور ميشه. نفس عميقي کشيدم و به کلاسم برگشتم. کتي که روي تيشرت مشکي پوشيده بودم رو در آوردم و روي جالباسي پرت کردم. دختر با نگراني نگاه مي کرد. گفتم: مي توني بري به مربي کلاس بغلي بگي تعطيل کنند؟

با کم رويي بلند شد و گفت: بگم تعطيل کنند؟

- آره. بگو سر و صداتون نميذاره ما تمرين کنيم.

گردنش رو کج کرد و بيرون رفت. نشستم و پشت سرم رو به کف دست هاي قفل شده ام، تکيه دادم. چشم هام خود به خود بسته شد. به سه دقيقه نکشيد که در با شدت باز شد و من رو از جا پروند. دختره دست به کمر توي چارچوب ايستاده بود و هنرجوي من هم با اضطراب از پشت سرش سرک مي کشيد. با اخم گفتم: امرتون؟

وارد کلاس شد و به هنرجوم اجازه ي وارد شدن نداد. همين که در رو بست، با صداي آهسته اما عصباني گفت: تا کي قراره ادامه بديد؟!

با تعجب گفتم: چي رو؟!

- همين مسخره بازي ها رو!

از جام بلند شدم و در حاليکه به سمتش مي رفتم، گفتم: مسخره بازي؟!

عصبانيتم بيشتر شد و بلندتر گفتم: 40 دقيقه است صداي شما تمرکز هنرجوي من رو به هم ريخته... خانوم!!!

- ما قبلاً هم کنار کلاس هاي ديگه سرود و نمايش اجرا مي کرديم. بي خود بهانه نيار... آقا!!!

يه قدم ديگه برداشتم و گفتم: نه کنار کلاس موسيقي.

جا خورد و خودش رو عقب کشيد. مثل جوجه ماشيني ها بر و بر نگاه مي کرد. دورتر رفتم که بيشتر از اين نترسونمش. روي پيشونيم دست کشيدم. بالاخره به حرف اومد: از تارا خواهش مي کنم من رو منتقل کنه به روز هاي فرد.


romangram.com | @romangram_com