#کوچ_پارت_63

شلپ شلپ با دمپايي هاش دور شد و بقيه هم کم کم خدافظي کردند. دنبال فرشاد وارد مغازه شدم. سريع گفت: از کي تا حالا دم مغازه پاتوق مي کنيد؟!

- پاتوق چيه؟! يه ساعت هم نشد.

- بوي سيگار هم که پيچيده!!

زير چشمي نگاهي به من کرد. مي دونست تو ترکم. خودم رو به اون راه زدم و پشت پيشخون رفتم.

قوطي خالي شير کاکائو رو توي سطل زباله انداختم و وارد آموزشگاه شدم. آقاجون انقدر اخم و تخم کرد که واسه صبحونه نموندم. در حال گشتن جيب هام داخل آسانسور رفتم و به مسئول آموزش سلام کردم. پرسيد: دنبال چي هستيد استاد؟!!

خنديدم ولي نگاهش نکردم. پر رو شده بود. من عادت نداشتم دنبال کسي بيفتم. يه بار تيک زده بوديم. اگر خودش مي خواست بايد زودتر از اين حرف ها زنگ مي زد. بالاخره يه آدامس از اعماق جيب کتم پيدا کردم و گفتم: يه دونه است، تعارف نداره!

و گوشه ي لپم انداختم. با لحن سردتري از قبل گفت: ممنون، دارم.

طبقه ي دوم پياده شد و من 4 رو زدم. راهروي خودمون خيلي سوت و کور بود. هنرجوم هنوز نرسيده بود و صداي شعر خوندن از کلاس خواهر رامبد مي اومد. کار اون روزش خيلي بهم برخورده بود. اما با اين صداي خنده ها و آوازشون انگار هيچ اهميتي براي اون نداشت که من چي فکر مي کنم. در کلاسم رو باز کردم و موقع بستن محکم کوبيدم.

دو دقيقه بعد هنرجوي اولم وارد کلاس شد و سر و کله زدن باهاش حالم رو بهتر کرد. خيلي حرف گوش کن بود. همه ي تمرين هاش رو هم انجام داده بود. تازه کار بود و داشتيم روي گام ها تمرين مي کرديم که صداي شعر خوندن بچه ها بلند شد. ناخن دختر روي تار اشتباه رفت و ترتيب گام به هم ريخت. سريع گفت: ببخشيد از اول.

- عيبي نداره، دقت کن.

دوباره شروع کرد و تو دور سوم باز صداي بچه ها بلند شد. ناخنش معطل مونده بود. ساز آموزشگاه رو دست گرفتم و گفتم: جلسه ي اولت که نت ها رو بهتر تشخيص مي دادي! با من بزن.

- آخه کتابش رو خوندم... تئوري بيشتر بلدم.

- اول گوش کن که به صدا ها عادت کني.

چند بار پشت سر هم زدم. گام گام ها ساده بودند و چيزي براي آموزش نداشت. فقط بايد روي سيم ها دقت مي کرد و تمرين هاي متوالي انجام مي داد. گفتم: حالا با من بزن!


romangram.com | @romangram_com