#کوچ_پارت_62
قرار نبود درباره ي آموزشگاه به کسي غير از فرشاد حرفي بزنم. مهدي با پا ضربه اي به دمپايي حامد زد و گفت: تازه مد شده يا زنت پرتت کرده بيرون؟
حامد بسته ي سيگار رو از جيبش بيرون آورد و گفت: واسه سيگار سر صبح که تيپ نمي زنند!
يه نخ بيرون کشيد و تعارف زد. مهدي برداشت. سمت من گرفت. تو اين چند ماه هميشه از زيرش در رفته بودم و يه بهانه اي تراشيده بودم که لوس بازي نباشه. انقدر سر خودم رو شلوغ کرده بودم که پيش نمي اومد دور هم جمع بشيم. هر دو منتظر نگاه مي کردند. يه جوري رفتار مي کردم که انگار زهر مار بود! فحشي نثار خودم و پرهيزگاري بي نتيجه ام کردم و يکي برداشتم. دم فندک حامد گرفتم. تلخيش من رو ياد گذشته ها انداخت. گوشه ي لبم نگه اش داشتم. چند دقيقه بعد رامين و سينا هم اضافه شدند و انقدر چرت و پرت گفتيم که از خنده دل درد گرفتم. مخصوصاً که سينا تپل بود و وقتي ريسه مي رفت همه رو به خنده مينداخت.
يه نخ ديگه روشن کردم. به در مغازه تکيه دادم و پاهام رو انداختم وسط راه. بدجوري هوس قديم رو کرده بود. اينکه هر کاري دلم مي خواست بکنم. مگه دختره نگفته بود حرف پشتم زياده؟ خب من همين بودم ديگه. زندگيم همين بود. حامد از جيبم گوشي رو بيرون کشيد و گفت: حالا اصلش اينجاست.
با بي خيالي دود رو فرستادم بيرون و گفتم: اس نگه نمي دارم دادا!
لگد رامين به پام خورد و حامد فحش داد. من به ريششون خنديدم. مهدي سريع گوشيش رو بيرون آورد که اس ام اس ها رو پاک کنه. داد زدم: اون رو بگير!
بچه ها سرش ريختند و گوشي رو از دستش در آوردند. خود مهدي از خنده ولو شده بود و به زور تيشرت بالا رفته اش رو پايين مي کشيد. رامين آخرين پيامش رو خوند: mo1 نوشته «فعلاً بره مرخصي».
بچه ها به من نگاه کردند که ببينند واسه من معني خاصي ميده يا نه. ديکشنريشون من بودم. گفتم: نامفهوم بود. قبلي رو بخون!
رامين خوند: «تو غذاي دانشگاهتون چيزي نمي ريزند، دردسرش مال منه»
همه زير خنده زديم و سينا دوباره الکي ريسه رفت. مهدي گوشي رو کشيد و گفت: اشتباه برداشت کرديد.
آخرين پک رو زدم و دود رو با خنده دادم بيرون، همين که سر چرخوندم چشمم به آقاجون افتاد. به سرفه افتادم و خنده يادم رفت. اينجا چکار داشت؟ صبح ها مي رفت پارک بالاي محل قدم مي زد، نه اين طرفي. همراه يکي از دوست هاش بود و با چشم هاي پر از غضب نگاهم مي کرد. بعد سرش رو پايين انداخت و چيزي به دوستش گفت. به اون سمت خيابون رفتند. با کف پا به مهدي زدم و گفتم: بسه ديگه!
نيشش رو بست و سر و صدامون خوابيد. ته سيگار رو پرت کردم توي جوب. آقاجون ديگه روش رو سمت ما برنگردوند. عادت داشت که دست هاش رو با تسبيح آويزون پشتش گره کنه و راه بره. قبلاً هم خيلي از اين اتفاق ها افتاده بود ولي نه از وقتي من 30 سال رو رد کردم و بچه ها پراکنده شدند. چشمم به فرشاد افتاد که از دور سلانه سلانه مي اومد. از جام بلند شدم و شلوارم رو تکوندم. فرشاد نگاهي به جمع انداخت و با «سلام» ِ کوتاهي سمت در اومد. جلوي در ايستاد و گفت: ببخشيد حامد جان!
راهش باز بود ولي مي خواست حامد رو بلند کنه. جلوي خنده ام رو گرفتم. حامد بلند شد و فرشاد گفت: به خانوم بچه ها سلام برسون!
رسماً داشت دکش مي کرد خونه. حامد نگاهي به من انداخت. بعد با جمع دست داد و گفت: برم يه چيزي بزنم به بدن.
romangram.com | @romangram_com