#کوچ_پارت_61

با خنده گفتم: آره. از ديدنت احساساتي شدم. چه خبر؟

- هيچي بابا... بيکاري... علافي. فرشاد کو؟

- مياد حالا... جمعه ها نميشه بيدارش کرد. من هم ميام که تو خونه نباشم!

با هم بيرون رفتيم. من روي پله ي مغازه نشستم و اون رو به روم به يه پرايد تکيه داد. صبح جمعه اينجا پرنده پر نمي زد و نطق مهدي هم باز شده بود. گفتم: خوُ... آخرش چي؟

- مرده کارت به کارت کرده بود و فلنگ رو بسته بود. اين مادر بزرگ ما هم کلي در حقش دعا کرده بود که از باجه براش پول گرفته.

- از کجا فهميديد؟

- پول کم شده بود از حساب. مادر بزرگم هنوز هم باور نمي کنه. ميگه خيلي مرد خوبي بود. خدا رسونده بود سر راهم.

خنديديم و من گفتم: اگه کارت به کارت کرده باشه مي تونيد از بانک پيگيري کنيد. مادر بزرگت نديده دو سري پول کشيده؟

- نه داداش، طفلک درگير سيماي آسموني مرده بوده. تازه شال سبزش رو هم ديده با اون عينکش!

هر دو زير خنده زديم و بدجور صدا پيچيد. حامد از کنار گوشمون گفت: چه خبر شده باز معرکه گرفتيد؟ سلام.

دست داديم و کنار من نشست. با شلوار ورزشي و دمپايي راحتي اومده بود. گفت: چند وقته نيستي؟

- مشغوليم.

- رو به راهي؟

- چاکرم.


romangram.com | @romangram_com