#کوچ_پارت_60

اين بار ديگه واقعاً بهم برخورد چون مي دونستم چيزهايي که ميگه حقيقته. جالب بود، حرف از آوازه ي من مي زد. با صداي آهسته يادآوري کردم: اوني که واسطه فرستاده من نيستم!!!

چند ثانيه تو سکوت به هم خيره مونديم. با صداي پگاه که گفت « چي چي فرستاده؟!!!» به خودش اومد و با نگاهي به صورت کنجکاو و دقيق شده ي پگاه، با تاسف برام سر تکون داد. گفت: بيا اينجا پگاه!

بچه رو توي بغلش گذاشتم و بدبختانه دستم بازوش رو لمس کرد. خودش رو سريع عقب کشيد. ناراحتي تو صورتش موج مي زد و جوري نگاه مي کرد که انگار من مزاحم خيابوني ام!! ابرو هام رو تو هم کشيدم و گفتم: بار آخرت باشه که با من يکه بدو مي کني!

سمت کلاس خودم رفتم و پلک هام رو با حرص فشار دادم. تقصير خودش بود. من هموني ام که ميگن، با هر دختري که تو کوچه خيابون مي بينه، لاس مي زنه و زن بلند مي کنه. مگه همين حرف و حديث ها رو پشتم نشنيده بود؟ ديگه چرا با من حرف مي زد؟!

خانم اقبالي دوباره نگاهي به عروسک ها کرد. انگار منتظر امداد غيبي بود که تو انتخاب کمکش کنه. همسايه ي ديوار به ديوارمون بود و چه شيشه هايي که از بالکن خونه شون نشکسته بودم. گفت: عادل خان کدوم رو بردارم؟

- هر دو تاش خوبه. فرقي نداره که.

- آخه نوه ي من عيب و ايراد گيره. ارزون تر حساب کن دو تا رو ببرم.

- اي بابا! کي از شما پول خواست؟! مغازه ي خودتونه.

خنديد و گفت: ممنون پسرم. ايشالا عروسيت.

مهدي وارد مغازه شد و علامت داد که کارم داره. سر تکون دادم و عروسک ها رو داخل مشما گذاشتم. با کلي اصرار پول يکيشون رو داد و بيرون رفت. مهدي فوراً گفت: اينجوري بخواي کاسبي کني که کلاهت پس معرکه است!

- آشنا بود.

- تو اين محل مگه غير آشنا هم هست؟!

- ولش. تو چه گهي مي خوري اينجا؟

- مي دونم منظور بدي نداري...


romangram.com | @romangram_com