#کوچ_پارت_59

بلند بلند خنديدم و سر تکون دادم. در کلاس بچه ها باز شد و دختره به چارچوب تکيه داد. اين دفعه سر و وضعش تميز بود. رو به پگاه پرسيدم: چرا دست هات گلي نيست؟

- امروز نقاشي داريم.

صداي عمه اش اومد: بيا پگاه! رفته بودي آب بسازي؟

پگاه جواب داد: من که بلد نيستم!

پوزخند زدم و گفتم: به عمه جونت بگو، با خواهر زاده ي من درست حرف بزنه.

صداي عصباني دختره اومد: به دايي جونت بگو، صداش رو بياره پايين!

- وقتي ما نيستيم اذيتت مي کنه فندقي؟

- آره. بهش بگو، از مو آويزونت مي کنم!!

حالا واسه من حاضرجوابي هم مي کرد. کله هاي بچه ها از اطرافش بيرون زده بود و صداي ويز ويز حرف هاشون از پشت در نيمه باز مي اومد. صورت پگاه گيج و مات بود و اصلاً نمي فهميد ما داريم در مورد چي حرف مي زنيم. رو به من گفت: نه!! آويزون نمي کنه... موهاي خودش قشنگ تره. مثل گيسو کمند!

از حرف بي ربطش به بحث، خنده ام گرفته بود ولي نمي خواستم دختره پر رو بشه. خودم رو کنترل کردم. صداي يکي از کله هاي کنار در هم بلند شد: طلايي که نيست... سياهه.

جلوي لبخندم رو ديگه نتونستم بگيرم. گفتم: فقط مونده بود شما ازش تعريف کنيد!!

به سمت در رفتم که پگاه رو از بغلم بگيره. دستش رو تکون نداد و گفت: تعريف شما هم به گوش ما رسيده! آوازه اش در واقع!

- پشت سر همه حرف هاي چرت و پرت هست.

- نه اندازه اي که پشت سر شما هست!


romangram.com | @romangram_com