#کوچ_پارت_56
و زيرچشمي به من نگاه کرد. گفتم: بد نيست... ولي مي ترسم يکي از کبوتر ها از طبقه ي 4 سقوط کنه، لطمه ي روحي ببينه!
- من تو رو ميشناسم عادل. تو اهل رنجوندن کسي نيستي... مخصوصاً دختر جماعت.
پگاه دوباره گفت: عمه ام رو ميگي؟
فاطمه اخم کرد و رو به پگاه تذکر داد: پاشو برو بيرون، ببين بابات اومده يا نه.
پگاه لب برچيد. از صندلي پايين پريد و رفت. گفتم: اين از اون خبرچين هاست ها!
با خنده گفت: از طرف من که نيست... تو بايد مراقب حرف هات باشي!
ماشين رو با يه فرمون پارک کردم و اطراف آموزشگاه رو ديد زدم که مشکلي نباشه. کل ساختمون فقط يه انبار و يه پارکينگ داشت که اون هم مال ماشين رامبد بود. پياده شدم و قفل کردم. دور و بر شلوغ بود. خواهر رامبد از انتهاي خيابون به اين سمت مي اومد. مثل هميشه يه کيف بزرگ رو با بي خيالي روي شونه اش انداخته بود. من مي تونستم به جاي ساک ازش استفاده کنم اگر قرمز نبود.
نگاهش به من افتاد. روش رو برگردوند و وارد مغازه اي شد. پوزخند زدم و از درهاي سرتاسر شيشه وارد آموزشگاه شدم. براي سرايداري که هنوز اسمش رو نمي دونستم سر تکون دادم. جلوتر اومد و با خوشرويي گفت: سلام. آقاي خسروي فرمودند شما مربي جديد هستي.
چند قدم به عقب برگشتم و با پيرمرد دست دادم. گفتم: بله. طبقه آخرم.
- موفق باشي بابا.
- تشکر حاج آقا.
بعد صداش رو پايين آورد و گفت: نوه ي من هم شاگرد شماست.
- جدي؟
- آره. ولي...
romangram.com | @romangram_com