#کوچ_پارت_55

- ...

- پس حتماً اين جريان هم طوري که من خيال مي کنم نيست!

- چي شده مگه؟

- کلاس هامون تو يه طبقه است... درست بغل کلاس من!

- اونجا يه ساختمون کوچيکه. پيش مياد.

- با يکي ديگه از مربي هاي اونجا حرف زدم. قبل از بازسازي، کلاس گل بازي...

پگاه: سفال!!

چشم هاي قهوه اي روشنش، اينجوري که به من زل زده بود و با دقت گوش مي داد، من رو ياد عمه اش مينداخت. با لبخند گفتم: همون... کلاس سفال!! يه طبقه پايين تر بود.

پگاه: فقط که سفال نيست.

فاطمه زير خنده زد و گفت: اِ... پرس و جو هم کردي!

- آره دارم تحقيق محلي مي کنم!!!!

- من از کارهاي رامبد خبر ندارم. حتماً کلاس هاي بالا رو مخصوص ساخته.

چشم هام رو ريز کردم و گفتم: اهوم... تو که اصلاً خبر نداشتي!

بلند شد و در حاليکه سمت يخچال مي رفت، گفت: حالا بده مگه همه مي خوان کبوتر هاي عشق!! رو به هم برسونند؟!


romangram.com | @romangram_com