#کوچ_پارت_54

فاطمه بازوي مامان رو به سمت در هل داد و گفت: مامان ببين آقاجون چيزي نمي خواد.

مامان با اعصاب خردي بيرون رفت. کارم شده بود عذاب دادن همه. فاطمه يه صندلي از ميز غذاخوري که فقط نمايشي بود، بيرون کشيد و گفت: بشين داداش.

نفس عميقي کشيدم و نشستم. خودش کنار پگاه نشست و آروم گفت: چرا اينجوري مي کني؟

- ...

- هيچ کس طوري که تو خيال مي کني، فکر نمي کنه. چرا همه رو از خودت دور مي کني؟

- ...

وقتي ديد حرفي نمي زنم. ساکت شد. بعد از مدتي بحث رو عوض کرد: شاگرد هات خوبند؟

يه حرکتي به لب هام دادم و يه تربچه از ظرف سبزي برداشتم. بعد سمت پگاه قلش دادم و گفتم: امشب جاي يه نفر خالي نيست؟

پگاه تربچه رو سمت من قل داد و فاطمه گفت: جاي کي؟!

به تعجب توي صورتش خنديدم. تربچه رو قل دادم و گفتم: جاي خواهرشوهرت!

فاطمه تربچه رو وسط راه نگه داشت و پگاه گفت: عمه ام رو ميگه؟

خنده ام بيشتر شد و فاطمه هنوز گيج نگاه مي کرد. ادامه دادم: آخه جديداً همه جا مي بينمش!

- حساس شدي بهش.

- جدي؟ من حساس شدم؟


romangram.com | @romangram_com