#کوچ_پارت_53

کتم رو از دستم گرفت و گفت: بيا ببين علي چه سوتي هايي داده!

رو به علي گفتم: سوتي هاي ماه عسل؟!

روي کاناپه ي کناريش افتادم. چشمم به سميرا که درست رو به روم بود افتاد و خودم رو بالا کشيدم و صاف نشستم. زن يه مهندس آينده دار شده بود که دستش به دهنش مي رسيد و زندگي خوبي براش فراهم مي کرد، گفتم: سلام زن داداش!

«زن داداش» رو انقدر غليظ گفتم که چند ثانيه ساکت موند. بعد آروم جواب سلامم رو داد. بلند شد و در حاليکه به سمت آشپزخونه مي رفت، گفت: راحت باش.

چشمم به سمت علي چرخيد که من رو نگاه مي کرد. اگر همينطور ادامه مي دادم و فکري به حال خودم نمي کردم، زياد طول نمي کشيد که بو مي برد. اون موقع ديگه هيچي برام نمي موند. تو يه لحظه از خودم و سميرا متنفر شدم. بايد تا دير نشده بود يه نفر رو جايگزين مي کردم که حواسم رو پرت کنه. کنترل رو برداشتم و بي خيال گفتم: آقاجون کجاست؟

- بالا.

کنترل رو روي کاناپه پرت کردم و به سمت طبقه ي خودم دويدم. صداي علي از پشت سر گفت: رفته از پشت بوم آبغوره بياره... نترس.

تمام پله ها رو دويدم و علي هم دنبالم اومد. در اتاقم رو محکم باز کردم. علي بازوم رو کشيد و گفت: پسر چته؟

داد زدم: ولم کن.

چرخيدم و آقاجون رو با شيشه ي آبغوره توي دستش ديدم که از پله هاي سمت پشت بوم پايين مي اومد. با تعجب به من و علي نگاه کرد. بعد سري تکون داد و با «لا اله الا الله» پايين رفت. علي ضربه اي به پشتم زد و گفت: خيالت راحت شد؟ بريم.

صورتش دلخور بود و اخم داشت. چرا اين يه سالي که از من بزرگ تر بود انقدر تو ذوق مي زد؟ اين بيشتر از همه اذيتم مي کرد. شونه ام رو کشيدم که دستش رو برداره و با اخم پايين رفتم. هنوز روزهايي که آقاجون تمام اين طبقه و زير زمين و پشت بوم رو زير و رو مي کرد که يه چيزي از من پيدا کنه و بيفته به جونم، يادم نرفته بود. از ته سيگار و بطري خالي گرفته تا نوار فيلم و CD. علي کنار صندلي سميرا که به پذيرايي برگشته بود، نشست و من اون سمت نرفتم. نه مي خواستم زياد سميرا ببينم، نه حوصله ي سوال جواب علي رو داشتم. صداي فاطمه از آشپزخونه مي اومد. توي چارچوبش ايستادم و گفتم: رامبد کو؟

- رفته دوغ بخره.

- من که داشتم مي اومدم، چرا نگفتي بخرم؟

مامان و فاطمه به هم نگاه کردند. پگاه هم سرش رو از تبلتش بلند کرد. صدام خود به خود بلند شد: ديگه اندازه ي دوغ خريدن در ميارم!!


romangram.com | @romangram_com