#کوچ_پارت_52
- باشه.
- اگه سوالي نداري جلسه رو تموم کنيم.
پنج دقيقه هم از وقت گذشته بود و من بايد سريع چند تا گيتار کلاسيک مي خريدم. فرشاد هم دست تنها بود. دختر در حاليکه وسايلش رو جمع مي کرد گفت: من خانوم کوچولو نيستم!
و جوري نگاهم کرد که انگار من مال دبيرستان پسرونه ي کنار مدرسه شونم. لبخند زدم و گفتم: خانوم بزرگ خوبه؟
چشم هاش رو درشت کرد و کوله اش رو انداخت. با يه خدافظي کوتاه بيرون رفت و من هم صندلي ها رو مرتب کردم. کتي که رامبد اصرار داشت تو محيط کار بپوشم رو از پشت صندلي برداشتم و بيرون زدم. امروز جلسه ي اول براي سري دوم هنرجوها بود. سري شنبه بچه هاي با استعداد تري داشت. به سمت آسانسور رفتم. همون لحظه مانتوي طوسي خواهر رامبد رو تشخيص دادم که وارد آسانسور شد. حتماً دوباره توهم مي زد که به خاطر اون خودم رو به آسانسور رسوندم. توي اتاقک چرخيد و خواست دکمه اي رو بزنه که با ديدن من دست نگه داشت که برسم ولي من دور زدم و به سمت پله ها چرخيدم. ديرم شده بود اما به خيالاتي شدن اين نمي ارزيد. اسمش چي بود؟ رکسانا؟
تمام پله ها رو با بيشترين سرعت دويدم و تو طبقه ي دوم به خاطر در هميشه باز مسئول آموزش، سرعتم رو پايين آوردم. برام سر تکون داد. بهش لبخند زدم و دستم رو بلند کردم. هنوز بهم زنگ نزده بود. احتمالاً به خاطر رکسانا. به نظر دوست مي اومدند. گاهي در حال پچ پچ کردن با هم ديده بودمشون. همچين مالي هم نبود. زيادي تپل بود. خوشم نمي اومد. بقيه ي پله ها رو هم دويدم. پايين خلوت بود. ماشين رو از تعميرگاه گرفته بودم ولي دلم نيومده بود از حياط تکونش بدم. کلي خرجش شده بود. تاکسي گرفتم و مستقيم رفتم جمهوري که سفارش هام رو از فروشگاه يکي از بچه ها بگيرم. اولين استادم اينجا رو بهم معرفي کرده بود. خودش دو سال پيش رفت کانادا ولي ما هر وقت تو اين فروشگاه جمع مي شديم ازش ياد مي کرديم. آدم خيرخواهي بود.
دو ساعت بعد راننده ي آژانس جلوي مغازه نگه داشت. انقدر تو فروشگاه چونه مون گرم شده بود که نفهميدم زمان چجوري گذشت. سر فرشاد شلوغ بود و صداي بوقي که از راننده خواسته بودم بزنه رو نشنيده گرفت. پياده شدم و به اطراف نگاهي انداختم. محل ما هميشه پر رفت و آمد بود و همه تو کار بقيه دخالت مي کردند. نمي خواستم کسي اين سازها رو دست من ببينه. حوصله ي برگشتن به آموزشگاه رو هم نداشتم. فعلاً بار رو اينجا خالي مي کردم و آخر شب تو ماشينم ميذاشتم. مشتري ها بيرون اومدند و فرشاد همراهشون اومد. با نگاهي به من و ماشين آژانس گفت: محموله رو آوردي؟
خنديدم و راننده بهمون چپ چپ نگاه کرد. گفتم: شوخي مي کنه!
در صندوق رو باز کرد. من و فرشاد نگاه نامحسوسي به اطراف انداختيم و فرشاد ناگهان زير خنده زد. گفتم: برو داخل، نخواستم!
با خنده گفت: آخه انگار...
- برو داخل... بدترش کردي.
دست هاش رو به نشونه ي هيچ کاره بودن بالا آورد و داخل رفت. کارتن هاي مقوايي رو يکي يکي از صندوق بيرون آوردم و به مغازه بردم. سعي کردم به عابر ها نگاه نکنم که يه وقت آشناي آقاجون از آب در نيان. از روي کارتن هاي مقوايي که چيزي پيدا نبود. فقط شکل عجيبي داشتند. وقتي آخري رو هم گذاشتم و پول راننده رو حساب کردم. از سيد سوپري گرفته تا خليل از مغازه هاشون بيرون اومده بودند. عادت نداشتم که با آژانس بار بيارم و تو اين محل هر کار جديد و بي سر و صدايي، کنجکاوي همه رو تحريک مي کرد. خنده ام گرفت و با سر تکون دادن وارد مغازه شدم که قبل از هجوم آوردن فضول هاي محل کارتون ها رو قايم کرده باشم.
بالاخره شر امروز هم کنده شده بود. زياد توي مغازه نموندم. يه سر به باشگاه زدم و يه کله برگشتم خونه. ماشين علي و رامبد جلوي در خونه پارک بود. دسته کليدم رو توي جيبم برگردوندم و زنگ در رو زدم. سميرا ديگه دخترخاله ام نبود که باهاش راحت باشم. شايد مي خواست لباس عوض کنه، بايد مثل زن داداش ها باهاش رفتار مي کردم. در باز شد و از همون حياط جيغ جيغ پگاه به گوشم خورد. وارد خونه شدم و گفتم: چه خبره؟!
و رو به فاطمه ادامه دادم: آروم تر بخند!
romangram.com | @romangram_com