#کوچ_پارت_50

- جون تو اگه بدونم.

- بماند... بنويس به حسابم.

خودکار رو بهش برگردوندم. کار ديگه نمونده بود. وقتي از اتاق بيرون مي رفتم مي خنديد. مستقيم به طبقه ي چهارم رفتم. خلوت تر از بقيه ي طبقه ها بود و به خاطر بازسازي بوي نويي مي داد. چند تا در به لابي يک دست خاکستري، باز مي شد. دستگيره ي اولين در رو کشيدم. کاملاً خالي بود. دومي رو باز کردم که حدود 20 جفت چشم به طرفم چرخيد و يکيش قهوه اي روشن و اخمو بود.

کسي حرفي نمي زد. خودم سکوت رو شکستم و گفتم: عذر مي خوام، در ها شبيه همه، اشتباه شد.

خواهر رامبد ميز بلند وسط اتاق رو دور زد و گفت: اشتباه؟!!

پوزخند زدم و گفتم: نه پس، عمداً اومدم!!!

به طرف من اومد. بچه هاي دور ميز هنوز به من زل زده بودند. دختره پيشبند سفيد پوشيده بود و داشت به بچه کوچولو ها گل بازي ياد مي داد. به در رسيده بود ولي هنوز داشت جلو مي اومد. ابروم خود به خود بالا رفت. همينجور داشت مي اومد. دستگيره رو ول کردم. دست هام رو باز کردم و جوري که فقط خودمون بشنويم گفتم: بفرما!

چشم هاش درشت شد و دست هاي گليش رو جلوي لباسم تکون داد که سريع عقب پريدم. خيلي جدي بيرون اومد و با انگشت اشاره ي هر دو دستش، تابلوي کوچيک کنار در رو نشون داد. يه طرح روي تابلو بود. گفتم: خب؟

جوري که انگار داره به بي سواد ها ياد ميده گفت: اين يعني اينجا مال بچه هاست.

- نديدمش...

- پس به جاي اين، يه طبي بگيريد.

نگاهش روي عينک آفتابيم بود که 900 دلار برام آب خورده بود و يه شيشه اش از جيب شلوارم پيدا بود. عادت داشتم روي يقه بذارمش اما اينجا نمي شد. حواسش به همه چيز بود! داخل رفت و همين که خواستم بقيه ي جمله اي که تو ذهنم بود رو بگم، با پشت پا در رو تو روم بست. همين ديوونه رو دور و برم کم داشتم. لاي در رو باز کردم و گفتم: من سرم شلوغ تر از اين جواد بازي هاست که عمدي اين کار رو کرده باشم!

کسي پشت در نبود. نگاهم رو پايين آوردم. پگاه با روپوش مشمايي و دست به سينه نگاهم مي کرد. قدش خيلي بلند تر از زانوم نبود. گفتم: تو هم که هستي فندقي!

قري به گردنش داد و گفت: اينجا مرد نمياد.


romangram.com | @romangram_com