#کوچ_پارت_47

- بله. تو ليست هست.

نگاهش دوباره به سمت پشت سرم چرخيد و با ابرو اشاره ي کوچيکي زد. صداي قدم هايي توي اتاق به گوش خورد و بعد خواهر رامبد کنارم ظاهر شد. گفت: سلام. ليست جديدم رو لطف مي کني؟

به من سلام نکرد. زن جووني که پشت ميز بود، حالش رو پرسيد. پوشه اي رو از کشو در آورد و به دستش داد. بعد رو به من گفت: آقاي زنديه، گيتار جزءِ...

- دستش ننداز تارا.

- کاري ندارم که.

به هم لبخند زدند و خواهر رامبد رفت. زن سريع صداش زد و گفت: سليقه ات بد نيست!

اين مسخره بازي ها چي بود تو محل کار مشترک؟ به سمت دختره برگشتم که مات قيافه ي دوستش بود. زن ادامه داد: کريستال هاي هفته ي پيش ديگه!

دختره خودش رو جمع و جور کرد و گفت: قابلي نداشت.

سريع بيرون رفت. قرار بود هر روز چشمم به آدم هايي بيفته که يه تيکه بندازند و خريداري براندازم کنند؟ زن گفت: من حسيني هستم. ليست شما رو خود آقاي خسروي تحويل ميدند. بفرماييد اتاق خودشون. طبقه ي بالا.

با ابروي بالا رفته گفتم: تشکر!

پوشه ي مدارک و مشخصاتم رو برداشتم که توي هوا ازم گرفت و گفت: نه! اين ها پيش من مي مونه.

سر تکون دادم و به طرف در رفتم. دوباره با خنده گفت: شماره هاش لازم ميشه!

نگاهش کردم و گفتم: واسه کريستال خريدن؟

دستش رو زير چونه زد و گفت: اگه خدا قبول کنه!


romangram.com | @romangram_com