#کوچ_پارت_46
به صندليش تکيه داد. دستش رو زير چونه زد و مشغول بر انداز کردن من شد. من هم دست هام رو توي جيب شلوارم گذاشتم و نگاهش کردم. رژ تيره بهش مي اومد ولي خيلي توي چشم بود. لبخند زد. از پوشه ي گوشه ي ميزش کاغذي بيرون آورد و گفت: هنرجو هاي ما شرط سني دارند. فکر نمي کنيد از سن و سالتون گذشته؟!
- من واسه تدريس اومدم.
- آهان... استاديد پس.
سرم رو کج کردم و گفتم: اگه خدا قبول کنه.
دوباره لبخند زد. مدرک مربيگريم رو جلوش گذاشتم. نگاهي به پشت سر من انداخت و سر تکون داد. حتماً واسه يه بدبختي که داشت از راهرو رد مي شد. زن هاي فضول بامزه بودند. کاغذ توي دستش رو برگردوند و از پوشه ي دوم يکي ديگه بيرون کشيد. گفت: آقاي...؟
- زند.
- «زنديه» توي اين ليست نيست متاسفانه.
- زند نه زنديه.
- من هم ميگم «زنديه» ديگه. نيست.
به چشم هاي شيطونش نگاه کردم و گفتم: شماره هم تو مشخصاتم هست.
لبخندش بزرگ تر شد و گفت: من شماره خواستم؟
- باشه ضرري نداره.
- بله... فرموديد «زنديه»؟
- اميرعادل!
romangram.com | @romangram_com