#کوچ_پارت_39
- تا من رو دق مرگ نکني، دست نمي کشي. کي مي خواي بزرگ شي پس؟
اي داد. دوباره شروع شد. الان حمله ي مغول ها رو هم مينداخت گردن من. روي تخت نشستم و گفتم: برو پايين، الان ميام.
- چرا جدي نمي گيري حرف آدموُ؟ پاشو بريم صبحونه.
همينطور بالاي سر من ايستاده بود. گفتم: قربونت برم... لباس عوض کنم، چشم!
ملافه ي دور شونه هام رو تکون دادم. تازه يادش افتاد و با خنده سمت در رفت... ديروز با شماره اي که روي کارت نمايشگاه ماشين بود تماس گرفته بودم و واسه امروز برنامه ريخته بودم. قرار بود همون دختري که پشت فرمون نشسته بود هم بياد. آدرس نمايشگاه مال شمال تهران بود. به خودم حسابي رسيدم که مخ دختره رو بزنم. وقتي هيچ کس حتي سميرا و فاطمه توقع هيچ جور تعهدي رو از من نداشتند، چرا من خودم رو عذاب مي دادم؟ دختره خوشگل هم بود. با وضعي که اون شب ازش ديده بودم بعيد مي دونستم چيزي ازم دريغ کنه و بهانه بياره! چهار ماه زهد و رياضت ِ بي خودي بس بود ديگه!!
مامان کنار سفره منتظرم بود. نگاهي به تيشرت يقه هفت سفيد و شلوار تنگ جديدم انداخت و گفت: مي خواي بري تعميرگاه؟!
مشغول خوردن شدم و گفتم: اهوم.
- روغني نشي!
خنده ام گرفت و سر تکون دادم. مامان هم ديگه من رو شناخته بود... بالاخره پرسيدم: چه خبر از علي؟
- خوبند... ديشب حرف زديم.
- کي برمي گردند؟
- نمي دونم. يه هفته بيشتر مرخصي نداره.
ديگه حرفي بينمون رد و بدل نشد. يک ساعت ديگه، بعد از کلي ترافيک، از در نمايشگاه بزرگ ماشين وارد شدم. چند تا از ماشين هاش زير نور برق مي زد و چشم رو خيره مي کرد. چيزي زير 200 مليون نداشت. با حسرت به اطراف نگاه مي کردم تا تلفن مسئولي که پشت ميز نشسته بود تموم بشه. گوشي رو گذاشت و گفت: جانم؟
- با... آقاي کمالوند کار دارم.
romangram.com | @romangram_com