#کوچ_پارت_38

- ربطي نداره ديگه؟!!

- من که نمي تونم به رامبد بگم به خاطر داداش من خواهرت رو بنداز بيرون!

- لازم نيست بگي.

در ماشين رو باز کردم و پياده شدم. چند بار اسمم رو صدا زد. بند ساک رو روي شونه ام انداختم و گفتم: به رامبد بگو به فکر يه مربي ديگه باشه.

- عادل! صبر کن.

اما من وارد مغازه شدم و رو به فرشاد که منتظر رسيدن من بود، گفتم: من هستم... مي توني بري.

با تکون هاي کسي از خواب پريدم و گيج به اطراف نگاه کردم. مامان بالاي تخت ايستاده بود و به من نگاه مي کرد. به سمت ساعت چرخيدم. هشت صبح بود. چشم هام رو ماليدم و يادم افتاد فقط يه شلوارک دارم. سريع ملافه رو روي خودم انداختم. صدام رو صاف کردم و گفتم: بالا چيکار مي کني مامان؟!

- به ما که محل نميذاري... سر کار هم نمي خواي بري؟

از شب عروسي علي، کله ي سحر مي زدم بيرون و تا آخر وقت الکي تو مغازه ي بي مشتري مي موندم که چشمشون بهم نيفته و داغ دلشون تازه نشه! به دور و بر نگاه کردم که چيز خصوصي اي وسط نباشه. گفتم: من غلط مي کنم به مامان هما محل نذارم.

اخمش باز شد ولي نخنديد. ادامه دادم: يه جاي ديگه کار دارم. مگه نديدي پشت ماشين تو رفته؟ مي خوام برم درستش کنم.

- چرا تو رفته؟

- يکي از پشت زد بهم.

به پشت دستش ضربه اي زد و گفت: اي واي! چرا حواست به رانندگيت نيست عادل؟! اين هم نقل شب عروسيه که ما رو سکته دادي؟

هنوز يادشون نرفته بود. گفتم: شرمنده.


romangram.com | @romangram_com