#کوچ_پارت_37

- کسي به آقاجون نميگه.

- سورپرايزتون اين بود؟

- آره. رامبد خودش مي خواست بهت بگه، با کار اون شبش روش نشد.

- روش نشد يا پشيمون شد؟

- عادل، داداش! چرا همه چيز رو بد برداشت مي کني؟

سرم رو سمت خيابون برگردوندم و گفتم: آقاجون بفهمه الم شنگه راه ميندازه.

هنوز قيافه اش وقتي وسط حياط داد مي زد و از مطرب شدن من مي گفت، جلوي چشم هام بود. به زور من رو فرستاد تجربي بخونم که مثلاً دکتر بشم ولي حتي توي خوابگاه هم گيتارم رو برده بودم. از خدام بود که شهرستان برم تا خودم و سازم از شر خونه و گير دادن هاش راحت بشيم. چند سال بعد هم بالاخره مچم رو گرفت. ساز رو شکست و خيالش راحت شد. صداي فاطمه اومد: روزهاي زوج... حقوقش هم خوبه... مغازه رو ميسپري به فرشاد...

دلم دوباره هواي اون سال هاي سرپيچي رو کرد. فرشاد مشکلي با زوج و فرد شدن نداشت. مهدي هم هميشه دم دست بود. اما ناگهان متوجه چيزي شدم که من رو به خنده انداخت. فکر کرده بودند من بچه ام. فاطمه گفت: چيه؟

- ...

- چرا مي خندي؟!

- همين يه ربع پيش گفتي ديگه دخالت نمي کني!

- منظورت چيه؟

- مگه خواهر رامبد همون جا کار نمي کنه؟

- کار اون با بچه هاي کوچيکه. چه ربطي به تو داره؟


romangram.com | @romangram_com