#کوچ_پارت_34
لبخند کجي زدم. کلاً تو فضا بود. مي تونستم کل پول هاش رو بگيرم و بفرستمش پيش باباجونش. نگاهش توي صورت من چرخيد. بعد زير کراواتم زد و گفت: بامزه!
فقط مونده بود اين به کراواتم گير بده. عقب تر رفتم. وقتي ديد دستم رو بلند نمي کنم، پول ها رو توي کيفش چپوند. کارت بيمه اش رو از جلد چرم بيرون آورد و با يه کارت ويزيت به طرفم گرفت. به ماشين ها نگاه کردم. روي زخم هاي ماشينم دست کشيدم. اگر زدگي هاش زياد نبود و غر نشده بود، خسارت نمي گرفتم ولي زياد بود و طرف هم بيمه داشت. به سمت دختر رفتم و کارت ها رو ازش گرفتم. چکشون کردم. بدون عذرخواهي خودش رو پشت فرمون انداخت و بي توجه به اتوبان دنده عقب گرفت. به کارت ها نگاه کردم. امشب فقط همين يه اتفاق رو کم داشت که خدا رسوند! BMW از جلوم رد شد. لاستيک هاش مي لغزيد و چپ و راست مي رفت. زير لب فحشي دادم و سوار ماشين خودم شدم.
از زير دوش بيرون اومدم و دور خودم حوله پيچيدم. همونطور خيس با بيشترين سرعت لباس هام رو پوشيدم و لباس هاي عرق گرفته ي ورزشم رو توي ساک چپوندم. بايد سريع تر خودم رو به مغازه مي رسوندم که فرشاد بره به کارهاي شخصيش برسه. هميشه نوبتي مرخصي مي رفتيم. دو نفري اجاره کردن مغازه خوبيش به اين بود که هر دو به بقيه ي کارهامون هم مي رسيديم. بديش هم درآمد نصف بود که کاريش نمي شد کرد.
توي راهروي باشگاه با دو تا از بچه ها دست دادم و از ساختمون بيرون زدم. بند ساک رو روي شونه ام انداختم و خواستم سرعت بگيرم که زانتياي رامبد رو جلوي در ديدم. قبلاً مزدا داشت که مجبور شده بود به خاطر خريد نيمه ي دوم آموزشگاه از شريکش بفروشه. کلي هم از پدرش قرض گرفته بود. به سمت ماشينش رفتم. نمي دونستم باهام چکار داره. شايد اومده بود دومين سيلي رو هم بزنه که صورتم بالانس بشه.
سرم رو پايين بردم که از شيشه ببينمش ولي فاطمه پشت فرمون بود. با يه لبخند کج و کوله که هروقت مقصر بود رو صورتش مي اومد. پس اين بار اون پيش قدم شده بود. دو روز بود که داشتم به متد هاي جديد منت کشي فکر مي کردم ولي خودم رو گرفتم و با اخم گفتم: چي مي خواي؟
- به به داداش کوچيکه!
- اوني که سه سال بزرگ تره منم!
- از علي که کوچيک تري...
- چرا جلوي باشگاه مردونه نگه داشتي؟
- بشين. تو راه ميگم.
مي خواستم يه کم ناز کنم براش ولي انواع و اقسام مردها داشتند رد مي شدند. نشستم. راه افتاد و گفت: چند وقت بود باشگاه رفتن رو تعطيل کرده بودي، خبريه؟!
- آره. عاشق خواهرشوهر ايکبيريت شدم... دارم به خودم مي رسم.
خنديد که لپ هاش مثل هميشه چال افتاد. خواستم انگشتم رو بهش بزنم که يادم افتاد قراره خودم رو بگيرم. دوباره گفت: خيله خب حالا... من غلط مي کنم ديگه تو کار تو دخالت کنم. از اين به بعد هر کي اومد از برادرم حرفي زد، ميگم به خودش بگو، برادرم واسه حرف من تره هم خرد نمي کنه!
با خنده گفتم: مگه چي بهت گفته؟ دختره ي پررو!
romangram.com | @romangram_com