#کوچ_پارت_33
پخش ماشينشون ساکت شده بود. تماس رو قطع کردم و به طرف دختره برگشتم. چند لحظه خيره مونديم. هيچ کاري نکرده بود که جلوي من رو بگيره. خواستم چيزي بگم که کسي با شدت به در کوبيد. همين که باز کردم، رامبد يقه ام رو گرفت و بيرون کشيد. حق داشت. خودم رو به اون راه زدم و با خنده گفتم: بابا شوخي سرتون نميشه؟!
محکم زير گوشم خوابوند که اصلاً توقع نداشتم. خيلي عصباني نگاه مي کرد. صداي فاطمه از پشتش اومد که بلند گفت: ولش کن رامبد!
پلک هام رو روي هم فشار دادم. نمي خواستم دعوا راه بيفته. باز خنديدم و خونسرد گفتم: عيبي نداره... شوخي من خرکي بود.
يقه ام رو ول کرد. هنوز ناراحت بود. به پشت سرم نگاه کرد و گفت: برو بشين تو ماشين من. يه جوري خودت رو جا بده.
به عقب برگشتم. دختره بدون هيچ حرف و نگاهي به من، به سمت ماشين برادرش رفت. به مامان و فاطمه و بقيه که پياده شده بودند گفتم: بريد بشينيد! تموم شد.
به سمت علي که جلوتر از من پارک کرده بود و داشت پياده مي شد، داد زدم: چيه؟ تموم شد ديگه. شوخي بود. اي بابا...
از اينکه هيچ کس تکون نمي خورد خنده ام گرفت و رو به سميرا که حالا بيرون اومده بود، با صداي ملايم تري گفتم: بريد، خوش بگذره... مراقب باشيد.
سوار ماشين شدم که ديگه حرفي باقي نمونه. بقيه هم نگاه عجيب غريبي تحويل من دادند و سوار ماشين هاشون شدند. رامبد و شوهر خاله ام که اصلاً دخالت نکرده بود، ماشينشون رو راه انداختند. ماشين عروس دور شد ولي من راه نيفتادم. صندلي رو کمي خوابوندم و تکيه دادم. پلک هام رو بستم. امشب حسابي گند زده بودم. يه منت کشي اساسي به فاطمه و مامان بدهکار بودم. يه توضيح به علي وقتي زنگ مي زد و کچلم مي کرد که حرف بکشه. حداقل رامبد تسويه حساب کرده بود. دختره هم که... مهم نبود.
با ضربه ي محکمي که به پشت ماشين خورد کمي به جلو پرت شدم و با گيجي به عقب نگاه کردم. از همون جا داد زدم: چه گهي مي خوري؟
سريع پياده شدم و دوباره داد زدم: پياده شو ببينم مرديکه!!
آماده ي يه دعواي درست و درمون بودم ولي انگار نمي شد. راننده دختر بود... پشت فرمون BMW. سپرش به سپر من خورده بود. وسط اتوبان خلوت. اين همه جا براي پارک. باورم نمي شد. به هر دو ماشين نگاه کردم حتي نمي دونستم چي بايد بگم. احمقانه ترين تصادف عمرم بود. دختر پياده شد و با نيش باز گفت: اي واي... ببخشيد! نمي دونم امشب چم شده!!
پوزخند زدم. من خوب مي دونستم. يه چيزي کشيده بود که اينطوري کش دار حرف مي زد. از چشم هاي خمار و عميقش معلوم بود. دستش رو به در باز ماشين گرفت که نيفته و با خنده گفت: اصلاً... نمي دونم چي بگم.
خود من هم گيج شده بودم. احتمال همچين تصادف مسخره اي پنج در صد هم نبود. دختر گفت: من... مي خواستم گوشيم رو پيدا کنم... افتاد از دستم...
ماشينش رو نشون داد. کمي من رو بررسي کرد. بعد از کيفش چند تا تراول بيرون آورد. به سمت من گرفت و گفت: خسارتت رو بردار.
romangram.com | @romangram_com