#کوچ_پارت_32

انواع گواهينامه هام يادگاري زماني بود که تو يه گاراژ مکانيکي مي کردم تا از آقاجون پول تو جيبي نگيرم. وارد خيابون اصلي شديم. نگاهش کردم. داشت با تبلتش بازي مي کرد. طبق معمول موهاش روي صورت و زير شونه هاش ريخته بود. اين هم از خواهر رامبد خوش غيرت!

هنوز همه عادي رانندگي مي کردند. فقط صداي پخش ها بلند بود و گاهي هم يکي دو تا بوق شنيده مي شد. خيابون ها خلوت نبود. ماشين احسان کنار من اومد. شيشه رو پايين دادم. گفت: چرا مثل دخترها مي روني؟

گردنش رو کج کرد و با ديدن دختره کنارم، بلند خنديد و گفت: آهان! از اون لحاظ.

ماشين رو جلوتر کشيدم که چشمش اين ور نباشه و گفتم: ميدون!

بوق کوتاهي زد. تا ميدون زياد نمونده بود. بعدش مسير خلوت مي شد. مي دونستم علي هم منتظر رد کردن ميدونه. وگرنه اون هم رانندگيش بد نبود. قرار بود تا يکي از زيرگذرهاي اتوبان باهاشون بريم، بعد خودشون مي رفتند شمال و ما بر مي گشتيم. دوباره ياد سميرا افتادم. علي داشت مي بردش. من حتي سعي نکرده بودم حرفم رو پوست کنده بهش بگم. شايد اگر مي خواستم به خاطرم صبر مي کرد، به علي جواب رد مي داد. شايد...

ماشين احسان با چند تا بوق پشت سر هم از کنارم رد شد و من رو به حال کشوند. همه از من جلو زده بودند و علي اول از همه ويراژ مي داد. صداي پخش ماشين هاي دور و بر از قبل هم بلند تر شده بود و بوق هاشون حسابي رو اعصابم بود. گوشيم زنگ خورد. فاطمه بود. جواب دادم: رو اسپيکره.

- خوبيد بچه ها؟ کجا موندي عادل؟!

از پشت خط صداي يه آهنگ شاد و خنده ي مامان و فاطمه مي اومد. فاطمه که مي دونست من سميرا رو مي خواستم... اين همه خوشحالي واسه چي بود؟! دختره هم هنوز سرش تو تبلتش بود و انگار نه انگار من هم اينجام! پام رو روي گاز گذاشتم و ماشين از جا کنده شد. دختره تکوني خورد ولي سرش رو بلند نکرد. چي رو مي خواست ثابت کنه مثلاً؟ به من اهميت نميده؟! خب، بايد مي رفت ته صف! بيشتر گاز دادم. از بين ماشين هاي چند نفر از فاميل لايي کشيدم و فاطمه گفت: آفرين... داداش خودم.

دختره محکم به دستگيره ي در چسبيده بود. سرعتم رو بيشتر کردم و احسان رو گرفتم. دستم رو روي بوق کوبوندم و چند تا حرکت نمايشي ديگه هم براشون اجرا کردم. خوشبختانه خلوت بود و مي شد يه تکوني به ماشين داد... گرچه يه جفت لاستيک جلو هم افتاده بود گردنم! احسان کوتاه نيومد و پيچيد جلوم. ماشين رو کنترل کردم. رامبد برام بوق زد و فاطمه گفت: مواظب باشيد پشيموني نياد.

گفتم «نترس» و باز سرعت گرفتم. احسان رو رد کردم. امشب خيلي شاخ شده بود. حالا فقط من بودم و علي. نزديک همون زيرگذر. همه با بوق و چراغ زدن متوقف شدند ولي من قصد پارک کردن نداشتم. سميرا چند تا گل به نشونه ي خدافظي از پنجره بيرون انداخت. فاطمه تو گوشي گفت: کجا ميري عادل؟

با ماشين علي موازي شدم و فاطمه گفت: رامبد برو دنبالش!

دختره بالاخره تبلت رو کنار گذاشت و سرش رو بلند کرد. چشمم به صورت خندون علي بود و پشت سرش سميرا که به من زل زده بود و انگار چشم هاش خيس بود. يه کوچولو از آرايشش پخش شده بود. علي هم برگشت و به سميرا نگاه کرد ولي چشم هاي سميرا روي من بود. تمام اين ها چند ثانيه بيشتر طول نکشيد. بعد من به جاده نگاه کردم و ماشين رو سمت کناره ها کشيدم اما نه به قصد پارک کردن... سمت گاردريل لاين سرعت. فقط کافي بود فرمون رو بچرخونم تا فاصله ي کمي که با حاشيه داشتم از بين بره و با اين سرعت... اينطوري پايان قشنگ تري داشت، نه؟

صدايي که از گوشي مي اومد مخلوطي از صداي همه بود. التماس مامان و فاطمه، جيغ پگاه، بعد صداي واضح رامبد که داد مي زد: رکسان! رکسان يه کاري کن!

به خودم اومدم. توي اين ماشين يه نفر ديگه هم بود که برخلاف خواسته ي رامبد آروم نشسته بود و هيچ عکس العملي نشون نمي داد. فرمون رو به راست چرخوندم و کم کم سرعت رو پايين آوردم. يه گوشه پارک کردم و از آينه به ماشين رامبد خيره شدم که پشت من نگه داشت. فاطمه گفت: چيکار کردي عادل؟!


romangram.com | @romangram_com