#کوچ_پارت_31
- بابام منتظره... بهش زنگ زدم.
خواست رد بشه. باز جلوش رو گرفتم و گفتم: زنگ بزن بگو نمياي.
اين بار عصباني شد و بلند تر گفت: اينجور مراسم ها به اندازه ي کافي مسخره هست. لازم نيست شما مسخره ترش کني.
- خواهرم ازم دلخور شده، نمي خوام به خاطر لجبازي شما ميونه مون به هم بخوره.
پوزخند زد و گفت: لجبازي من؟!
- راه بيفت بريم.
- برو کنار ببينم.
- تو امشب تو ماشين من ميشي و مياي، تموم! اگه مجبور بشم مي برم پرتت مي کنم تو ماشين. Ok ؟
احتمالاً خيلي وحشتناک شده بودم. چند ثانيه فقط نگاه کرد. چند نفر داشتند به سمت ما مي اومدند. ازش فاصله گرفتم. موبايلش رو بيرون آورد و به پدرش گفت منتظر نمونه. بعد بدون هيچ بحثي مثل بره دنبال من راه افتاد. در جلو رو براش باز کردم و نگه داشتم که بشينه. ماشين عروس رد شد و دنبالش ماشين فيلمبردارها. موقع نشستن گفت: فقط به خاطر فاطي اومدم، نمي خوام عذاب وجدان بگيره.
در رو بستم و گفتم: آره خب!!!
ماشين رامبد رد شد و براشون دست تکون دادم. اگر دختره نبود يه راست مي رفتم خونه و مي گفتم گمشون کردم اما حالا نمي شد. کتم رو روي صندلي هاي عقب انداختم. آستين هام رو بالا دادم و پشت فرمون نشستم. همين که راه افتادم، گفتم: اگه خل و چل بازي در آورديم، نترس.
- ...
- من پايه يک هم دارم.
- ...
romangram.com | @romangram_com