#کوچ_پارت_30

من: اِ... پس مامانينا با من ميان.

آقاجون: صندلي هاي ماشين تو راحت نيست!

آره. کلاً هيچ چيز ِ من خاک بر سر خوب نبود. دختره بلند شد و گفت: بابا هنوز راه نيفتاده... بهشون مي رسم.

و خداحافظي سرسري اي با جمع کرد. فاطمه دوباره دستش رو کشيد و گفت: نه بابا، خوش ميگذره... ماشين پسر عموم خاليه. مگه ميذارم بري؟

به طرف ماشين احسان رفت و «لازم نيست» ِ دختره رو نشنيد. مي خواست من رو تحريک کنه که نذارم با احسان بره. دختره به طرف پارکينگ کج کرد و مامان فاطمه رو صدا زد. فاطمه چرخيد و گفت: رکسان کو؟ مي خوام با احسان آشناش کنم.

با حرص من رو زير نظر گرفت. گفتم: کار خوبي مي کني. زود نجنبي رو دستت باد مي کنه.

صورتش ناراحت شد و دنبال دختره رفت. نکنه جدي جدي مي خواست با احسان بفرستدش؟ درسته که من تو دختربازي يه سور به احسان زده بودم ولي حداقل يه جو مرام سرم مي شد و اهل سواستفاده نبودم. به مامان گفتم: بشينيد تو ماشين، اين وسط بده.

به طرف ماشين رامبد رفتند و من دنبال فاطمه دويدم. وقتي بهش رسيدم مستقيم رفت سر اصل مطلب: خواهر شوهرمه، مي فهمي؟! داري رابطه ي ما رو خراب مي کني.

- تو خودت مي بري و مي دوزي... من تن نمي کنم!

- تو اين هفته همه اش تحقيرش کردي، اون که خبر نداشت مي خوام سوارش کنم تو ماشين تو. نمي خواي بگيريش به جهنم! به خدا اگه ازش معذرت خواهي نکني ديگه نه من نه تو!

نفسم رو با حرص بيرون فرستادم و بلند گفتم: تو برو پيش رامبد.

- کجا داري ميري؟

برگشتم و گفتم: برو ديگه!

دنبالم نيومد. سرعتم رو بيشتر کردم و دويدم، دختره تو ديدم قرار گرفت. داشت به پارکينگ نزديک مي شد. داد که نمي شد زد، سريع تر دويدم. متوجه ام شد و تند تر کرد. بالاخره جلوي راهش رو بستم و با نفس نفس گفتم: برگرد.


romangram.com | @romangram_com