#کوچ_پارت_29
هنوز بهم خيره بود. يه در صد هم به فکرش خطور نمي کرد که امروز واسه پشيمون کردنش رفته بودم دم آرايشگاه. گفت: خوبي؟
- آره.
- من...
- ...
فاطمه خودش رو جلوم انداخت. تمام پنجره رو پوشوند. پوزخند زدم و دورتر رفتم. گرم بود. کت رو در آوردم و روي يکي از شونه هام انداختم. چشمم به دختره افتاد که کنار پگاه ايستاده بود و به اين طرف نگاه مي کرد. اخم کردم. پگاه از اون بچه هايي بود که تو شلوغي آشناها رو ناديده مي گرفت، ولي امشب از کنار دختره رد نمي شد. فاطمه از ماشين فاصله گرفت. دوباره خانواده دور هم جمع شد. علي ماشين رو به خواست فيلمبردار جا به جا کرد. فاطمه دست خواهرشوهرش رو گرفت و جلو آورد. بعد گفت: مي ترسم گريه ام بگيره.
مامان که انگار منتظر تلنگر بود زير گريه زد و گوشه ي روسريش رو جلوي چشم هاش نگه داشت. گفتم: نمي توني زبونت رو نگه داري؟
فاطمه هم با دستمال اشک هاش رو پاک کرد. هر دو به ماشين عروس که حرکت مي کرد نگاه مي کردند. اون طرف راه خاله داشت هق هق مي زد. گريه ي زن ها اعصابم رو خرد مي کرد. آقاجون گفت: بس کنيد! خدا قهرش مي گيره.
ماشين که دور شد فاطمه خودش رو جمع و جور کرد. مامان رو بغل کردو گفت: آقاجون راست ميگه مامان.
مامان فين فين کرد. فاطمه ادامه داد: حالا گريه هامون رو شب مي کنيم.
چپ چپ نگاهش کردم. مثلاً بهترش کرده بود!! گفت: بريم سوار شيم. رامبد ماشين رو آورد، آقاجون بفرما.
آقاجون دوباره آرتروز گردنش رو بهانه کرده بود که پشت فرمون نشينه. حتماً با ماشين رامبد اومده بودند. با وجود پگاه و لباس هاي پف دار فاطمه جا براي خواهر رامبد نبود. کجا مي خواست بشينه؟! مگه چکاره ي عروس و داماد بود که بايد حتماً مي اومد؟! يه دقيقه بعد جواب سوال هام رو گرفتم. فاطمه به شونه ي دختره که روي زمين نشسته بود و سرش با پگاه گرم بود، دست گذاشت و گفت: جوون ها با هم برند. عادل برو ماشين بيار.
و مستقيم به من نگاه کرد. خواهر رامبد سرش رو به سمت من چرخوند و با گيجي به فاطمه گفت: با مني؟
مامان نگاهي به فاطمه انداخت، بعد به سر تا پاي دختره. لبخند روي صورتش نشست و نگاهش خريداري شد. انگار داشت وارد توطئه ي فاطمه مي شد. اگر دست روي دست ميذاشتم دختره رو به ريشم مي بستند. حالا آقاجون هم به ما نگاه مي کرد. به خودم اومدم و گفتم: فرشاد با منه! غريبه است.
مامان: فرشاد که رفت.
romangram.com | @romangram_com