#کوچ_پارت_28
زير خنده زدم. رامبد به طرفمون اومد و گفت: بابا مامان عذرخواهي کردند. نمي تونند بيان.
آقاجون سر تکون داد. کت و شلوار طرح قديمي طوسي به تن داشت و خيلي به خودش رسيده بود. فاطمه با هيجان بيشتر گفت: فيلمبردار رفت. بريم پيش علي.
همه به طرف ماشين عروس رفتند و مامان هم من رو هل داد. سراغ علي که پياده شده بود رفتم. سريع پرسيد: چرا نيستي امروز؟
- همين دور و بر بودم.
- با آقاجون حرفت شده؟
- نه...
خواستم بگم «خوشبخت بشيد» ولي زبونم نچرخيد. حتي تبريک هم نگفته بودم. هرچند که من و علي از اين لفظ قلم ها نداشتيم! با بقيه هم دست داد. دست هام رو توي جيب شلوارم گذاشتم و کمي خم شدم که از پنجره ي راننده داخل ماشين رو نگاه کنم. سميرا از پنجره ي بازش با مادرش حرف مي زد و متوجه من که اين طرف ماشين بودم، نبود. خاله از همون فاصله خنديد و گفت: ايشالا عروسي تو عادل خان!
خنديدم و گفتم: خاله امشب سه بار گفتي.
- تا سه نشه، بازي نشه.
- سه تا زن بگيرم يعني؟
خاله خنديد و سميرا که چرخيده بود، به چشم هام خيره شد. خيلي خوب شده بود. با لبخند گفت: چرا کراواتت رو اينجوري بستي؟
- خوبه.
- بيا جلو برات درست کنم.
- نمي خواد.
romangram.com | @romangram_com