#کوچ_پارت_27

- چي؟!!

- بعد نمي اومديد دنبال ِ... اون چيزي که چه مي دونم... بهانه کرديد!

نايلوني رو بلند کرد و گفت: قرص هاي مادرم منظورتونه؟!!

حرفي براي گفتن نداشتم. کمي تا قسمتي ضايع شده بودم... چند لحظه به هم خيره مونديم. بعد نگاهش پايين تر اومد، پايين تر. عقب رفتم و کراوات بي صاحاب رو سفت کردم. بدون هيچ حرفي پياده شد، قفل کرد و جلوتر از من راه افتاد. احتمالاً مي دونست من چقدر يه دنده ام! سمتم برنگشت ولي صداش رو شنيدم: خودم ميرم. شما بفرماييد.

- من هم دارم مي فرمايم!

- بحث با شما مثل تو گوش خر ياسين خوندنه!

ضرب المثل بدتر از اين نبود که انتخاب کنه؟ جوري که بشنوه گفتم: چيه؟ مزاحم کارتون شدم!!!

در جا متوقف شد. قبل از اينکه بهش بخورم، ايستادم. چرخيد و گفت: کارمون؟!

با بي خيالي شونه و ابروم رو همزمان بالا انداختم. حرفي نزد و فقط قدم هاش رو تند تر کرد.

زود تر از چيزي که فکر مي کردم داشتيم از مهمون ها خدافظي مي کرديم و به اصرار فاطمه قرار بود واسه بدرقه ي ماشين عروس بريم. براي اينکه بهش نشون بدم حالم خوبه، قبول کرده بودم. تحمل تاسف خوردن و ترحمش برام سخت تر بود تا اينکه فکر کنه احساسم به سميرا مثل بقيه ي دخترهاي زندگيم گذرا بوده. از بس دست داده بودم، انگشت هام تاب برداشته بود! کنار پسر عمو هام پنهان شده بودم که باز فاطمه نياد گوشم رو به حرف بگيره. نگاهم از آقاجون به مامان و برعکس گردش مي کرد. اگر من جاي علي بودم هم همينقدر خوشحالي مي کردند؟ مامان آره ولي آقاجون هيچوقت انقدر خوشرو و خوش اخلاق با همه حرف نزده بود!!

جمعيت داشت پراکنده مي شد. فقط خودي ها مونده بودند. به خواست آقاجون قرار نبود هيچ جور جشني تو خونه برگذار بشه. فاطمه چشمش سمت من بود. شالش کامل تا روي پيشونيش اومده بود ولي باز هم به خاطر مردهاي دورم نمي اومد اين طرف. مي دونست خوشم نمياد. عاقبت طاقت نياورد و اسمم رو صدا زد. به طرفش رفتم. با هيجان گفت: الان علي راه ميفته، ماشينت کو؟

- آوردمش نزديک تر.

بعد رو به پسرعمو هام گفتم: بچه ها اگه مياييد دنبالشون، بريد سر و ته کنيد.

چند نفري دست تکون دادند و از پله هاي سالن پايين اومدند. با فاطمه سمت خانواده رفتيم. مامان نزديکم اومد و خودش رو بالا کشيد. خم شدم. ماچم کرد و آروم گفت: ايشالا دومادي تو.


romangram.com | @romangram_com