#کوچ_پارت_26

- اون خواهر تو نيست؟

به پشت سرش چرخيد و گفت: آهان... آره.

يه مانتوي کوتاه روي پيراهن مجلسيش پوشيده بود و دکمه هاش هم باز بود. شالش نصف موهاي فر شده اش رو هم نمي پوشوند. داشت با موبايل صحبت مي کرد. رامبد هم مثل هميشه عين خيالش نبود. دختره داشت مي رفت. گفتم: تاريکه...

که تا ته اش رو بخونه ولي مثل چوب خشک به من نگاه کرد و گفت: من ديگه ميرم تو.

دختره توي تاريکي گم شد و رامبد رفت. ببين خواهرمون رو دست چه سيب زميني اي سپرده بوديم! به سمت ورودي سالن رفتم ولي جلو در پشيمون شدم. هم تاريک بود، هم خلوت. من که سيب زميني نبودم. کراوات لعنتي رو شل کردم و به طرف پارکينگ ماشين ها رفتم. سرعتم رو بيشتر کردم. 20 ثانيه بعد بهش رسيدم و گفتم: صبر کن!

از ترس پريد. وقتي سمتم برگشت اخم داشت. دوباره گفتم: کجا سرت رو انداختي پايين؟

به راهش ادامه داد و حرفي نزد. من هم واسه گل گفتن و شنيدن نيومده بودم. فقط مي خواستم آخر مجلس ما شر درست نشه. ده متر جلو تر ايستاد و گفت: چرا دنبال من راه افتاديد؟!!

- شما شب و راه خلوت حاليت نيست؟ با اين لباس!!

- مگه اينجا بيابونه؟

نگاهي به سر تا پاش انداختم. چشم هام روي چاک باز جلوي پيراهنش ثابت موند و گفتم: از بيابون بدتره!

با بلاتکليفي به اطراف و ساعتش نگاه کرد و دوباره راه افتاد. وقتي به ماشينشون رسيديم کتم رو در آوردم و کمي دور تر قدم زدم. بر خلاف تصور من سوار نشد که بره. روي صندلي کنار راننده نشسته بود و دنبال چيزي توي داشبورد مي گشت. سرش رو از شيشه ي باز بيرون آورد و گفت: طول مي کشه... شما بريد.

به در ماشين نزديک تر شدم و گفتم: زود باشيد، من علاف شما نيستم!

ابروهاي کلفت و کوتاهش بالا رفت و گفت: من خواستم تشريف بياريد واسه اسکورت؟!

ساعدم رو روي سقف گذاشتم. روي شيشه خم شدم و گفتم: اگر نمي خواستيد، وسط مجلس از زنونه بيرون نمي زديد.


romangram.com | @romangram_com