#کوچ_پارت_25

- نه!

- چرا مثل بدبخت ها اينجا وايسادي؟

پوزخند زدم. دوباره گفت: چهل بار اومدم دنبالت! چرا نمياي تو؟!

- ...

- چي شده که تو و فاطمه به من نميگيد؟

- هيچي، من از ديشب معده درد عصبي دارم.

- خب دو تا قرص بنداز بالا! علي هي مي پرسه کجايي. گفت بهت بگم نوبت تو شد اين کارت رو جبران مي کنه.

- بهش بگو همين حالاش هم جبران کرده!

- مطمئني فقط معده اته؟

خنديدم. خنديد. دستش رو روي شونه ام گذاشت و گفت: حيف که فاطمه مي خواد سورپرايزت کنه، وگرنه بهت مي گفتم چه آشي برات پختم.

چشم هام رو ريز کردم و گفتم: چه آشي؟

شايد از جريان خواهرش خبر داشت. عجب گيري افتاده بودم. حرفي نزدم. رامبد گره کراواتم رو سفت کرد و با لحن پدرانه گفت: نوبت تو هم ميشه.

حالا خوبه چهل سالش هم نشده بود. سرم رو کج کردم و گفتم: خواهرته؟

- بله؟!!!!


romangram.com | @romangram_com