#کوچ_پارت_24

- آره. از بس سراغت رو گرفت گوشيم داغ کرده.

لبخند زدم. با چند نفر که رد مي شدند دست داديم و خوشامد گفتيم. از ماشين عروس پياده شده بودند و به طرف زنونه مي رفتند. رامبد مي خواست بره و باهاشون خوش و بش کنه. دم در سالن خيلي شلوغ بود. نگاهم کرد و گفت: بيا ديگه!

- الان ميام.

رفت. من همون جا موندم و به شنل سفيد سميرا خيره شدم. همه چيز تموم شده بود و علي داشت مي خنديد.عقب عقب رفتم و از جمعيت جدا شدم. صداي فرشاد از بين همهمه به گوشم خورد: کجا بودي تو؟!

سرم رو بلند کردم. کنارم ايستاده بود. گفتم: خونه.

کراواتم رو سفت کرد و گفت: مشغول صفا دادن؟

اما من خنده ام نيومد. باز گفت: بيا تو بشين، ديگه همه اومدن.

- تو برو... ميام.

کراواتم رو دوباره شل کردم. فرشاد هم رفت. همه رفتند. اما من موندم. از کل مجلس سر جمع نيم ساعت هم داخل سالن نبودم. همين قدر که صورت خوشحال و راضي آقاجون رو کنار شوهرخاله ام ديدم و تعارف هاي صد تا يه غاز با ملت رد و بدل کردم. همين بيرون از همه جا بهتر بود.

آسمون تهران ستاره نداشت ولي ماه امشب کامل بود. رامبد براي چهارمين بار بيرون اومد و اين بار با اخم گفت: چي شده؟

- چي؟

- مغازه ات رو دزد زده؟

- نه!

- تصادف کردي؟


romangram.com | @romangram_com