#کوچ_پارت_3
پوزخند زدم. مثلاً مي خواست از تلخي باخت من کم کنه. ادامه داد: چقدر مي خواي مغازه رو بهانه کني؟ همه تو خونه فهميدن يه خبريه!
- بذار بفهمن!
- ديوونه شدي؟ مامان همين جوريش هم حرص و جوش تو رو مي خوره.
- آقاجون چي؟ اصلاً مي پرسه مرده است يا زنده؟
- همه چي رو قاطي نکن.
- برو خونه، الان مشتري مياد...
- اين دفعه ديگه قرار نيست من رو بپيچوني! مامان شام مهمون داره، تو هم بايد بياي.
روي شيشه ي بينمون خم شدم و گفتم: بس کن فاطمه.
ناغافل از بازوم نيشگون گرفت و گفت: تا کتک نخوري آدم نميشي، نه؟
درد گرفت ولي از حالت چشم هاش خنديدم و گفتم: نترسيد، عروسي رو ميام. نميذارم براتون حرف در بيارن!
چشم هاش رو ريز کرد و بعد از چند ثانيه سکوت گفت: مثلاً مي خواي بگي عاشق سميرا بودي؟
- ايرادي داره؟
دستش رو به کمرش زد و بي برو برگرد گفت: آخه تو که يه دختر دست نخورده تو کل اين محل نذاشتي!
با گيجي نگاهش کردم. هيچوقت انقدر بي رودربايستي حرف نمي زديم. قبل از اينکه مجبور بشم از سميرا براش بگم، روي اين حرف ها رو نداشتيم. به خصوص که ده سالي مي شد که ازدواج کرده بود. وقتي علي حرف سميرا رو وسط کشيد بايد يه کاري مي کردم که جلوش رو بگيره و قضيه بزرگ نشه اما فاطمه من رو جدي نگرفت. هيچکس تو تمام عمرم من رو جدي نگرفته بود. با لبخند سر تکون دادم و گفتم: اون ها تفريحي بودند.
romangram.com | @romangram_com