#کوچ_پارت_2
- من دست خالي نميرم. قول دادم اين دفعه ديگه راضيت کنم برگردي.
- حالا چرا يهو مهم شدم؟
جوري با دلخوري نگاه کرد که حرف تو دهنم ماسيد. با لحن ناراحتي گفت: عادل جان! از کي تا حالا واسه آبجيت مهم نبودي؟
نفسم رو فوت کردم و روم رو برگردوندم. فرشاد حواسش اين طرف بود. گفتم: برو ببين سيد چيپس پياز نياورده.
دهنش رو يه وري کج کرد و از مغازه بيرون زد. به طرف فاطمه نگاه کردم و گفتم: ديدم چقدر طرف من رو گرفتي!
- من زياد از سميرا خوشم نمياد.
- مگه قرار بود تو خوشت بياد؟
خنده اش گرفت و گفت: دخترخالمه، باشه... دختر خوبيه، باشه... ولي اينکه زن تو بشه يه چيز جداست!
پوزخند زدم و گفتم: ولي اگه زن اون يکي داداشت بشه عيبي نداره!!
به چشم هاي هم زل زديم. باز بحث کهنه ي اين سه ماه رو وسط کشيده بوديم. سه ماهي که دوره ي نامزدي برادرم بود و من رو از خونه دور کرده بود. هر بار همون حرف هاي هميشگي، بدون نتيجه. سر تکون دادم و گفتم: من سه ماهه تو اين مغازه مي خوابم، چرا امروز يادت افتاده که قفل کني رو من؟
- سه ماهه داري همه رو دق ميدي. ناسلامتي هفته ي ديگه عروسي برادرته. دلت مياد نباشي؟ جواب بقيه رو چي ميدي؟ علي که اصلاً خبر نداشت بيچاره.
- آره فقط جناب عالي خبر داشتي که ريدي!
باز صورتش دلخور شد و گفت: به جون يه دونه دخترم، به مامان التماس کردم که حرف سميرا رو واسه علي وسط نکشه. علي اصرار مي کرد.
ياد سميرا افتادم. حق داشت اصرار کنه. اگر موقعيت زندگي من هم رو به راه بود نمي ذاشتم از دستم در بره. خودم زودتر يه کاري مي کردم ولي حالا دير شده بود. به دست هام روي پيشخون نگاه کردم. اين اواخر همه کاري کرده بودم که پول دستم رو بگيره. از مسافرکشي تا خريد و فروش جنس عمده... ولي کاسبي کساد بود. نه کار درست و حسابي، نه خونه، نه... با صداي فاطمه سرم رو بلند کردم: سميرا شايد به درد علي بخوره اما تو لياقتت بيشتر از اين حرف هاست.
romangram.com | @romangram_com