#کوچ_پارت_1
فصل اول
آخرين بسته ي کرم پودر رو هم از کارتني که جلوش زانو زده بودم، برداشتم و توي قفسه هاي پشتم گذاشتم. هنوز بالاي پيشخون ايستاده بود و سخنراني مي کرد. دقيقاً بالاي سرم. من هم خودم رو به نشنيدن زده بودم. اين بار فرشاد سرش رو از ضلع ديگه ي پيشخوني که به شکل اِل بود، کج کرد و پرسيد: چي شد؟ مُردي به سلامتي؟
بد فرم منتظرشون گذاشته بودم. خوشيختانه پشت ديواره پنهان بودم و فاطمه خنده ام رو نمي ديد. وگرنه ديگه ازم حساب نمي برد. صداي نازک فاطمه دوباره به گوشم خورد: بيا بالا، يه نفسي بگير!
فرشاد: آمبولانس خبر کنم داداش؟
فاطمه: دو ساعته دارم صحبت مي کنم. اصلاً شنيدي؟
فرشاد: فاطمه خانوم خودش از خداشه برگرده خونه...
کارتن رو با دست به عقب هل دادم که جا براي بالا کشيدن هيکلم باز بشه. فرشاد ادامه داد: ديروز خودش مي گفت «چه شکري خوردم»... بي ادبي نباشه.
فاطمه: خواهش مي کنم.
مثل اينکه فرشاد قصد لال شدن نداشت. اضافه کرد: اين وسط که جا ميندازه، لنگش از اون سر مي زنه بيرون. انگار...
بلند گفتم: فرشاد!
و قدم رو راست کردم که موقع بلند شدن لبه ي فلزي پيشخون به شونه ام گير کرد و با صدا لرزيد. هر دو زير خنده زدند. روي جاي ضرب رو ماليدم و با عصبانيت به فاطمه نگاه کردم. خنده اش رو جمع کرد و شالش رو جلوتر کشيد. با اينکه فرشاد از بچگي با من رفيق بود و ديگه غريبه به حساب نمي اومد ولي هنوز هم فرشاد بود! با اخم گفتم: شنيدم خواهر من!
فرشاد: الحمد الله از گوش هات مطمئن شديم.
فاطمه: خب، چي ميگي؟
- چي رو چي ميگم؟
romangram.com | @romangram_com