#کوچ_پارت_23
شماره ي فرشاد رو گرفتم و طبق معمول سلام و احوالپرسي رو فاکتور گرفتم و گفتم: مي خوام با سميرا حرف بزنم.
بعد از سکوت کوتاهي گفت: پس چرا به من زنگ زدي؟!
- ...
- مي خواي من منصرفت کنم.
جمله اش سوالي نبود. حرفي نزدم. خودش گفت: زنگ بزن به آخري... کي بود؟... بهاره؟
- اون رو که 4 ماهه پيچوندم.
- برو ببينش تا کار دست خودت و علي ندادي... خوشگل هم بود...
قطع کردم. نگاهم دوباره به سمت تابلوي آرايشگاه کشيده شد. يه بار هم که من به يکي فقط واسه خوش گذروني فکر نمي کردم، کسي نمي خواست بفهمه. اون دختره از کجا فهميده بود؟ اگر انقدر تابلو بودم پس سميرا هم حتماً مي دونست و به روش نياورده بود... اون به به روش نياورده بود، من اينجا چه غلطي مي کردم!! ماشين رو روشن کردم و از پارک در اومدم. ساعت يک بعد از ظهر بود که دم در رسيدم. ماشين رو تو حياط نبردم. بايد دوباره ساکم رو مي بستم و مي رفتم. هيچ کس نمي فهميد که من تو مجلس نيستم. هيچ کس اهميتي نمي داد.
خونه هنوز شلخته بود ولي خيلي ساکت. آرامش وحشتناکي داشت. يه راست به طبقه ي خودم رفتم و رو تخت ولو شدم. من که به فاطمه گفته بودم، چرا مامان رو پشيمون نکرد؟ چرا با علي حرف نزد. حتي اون هم علي رو به من ترجيح داده بود. از کشوهاي کنار تخت، بسته ي مچاله ي سيگار رو بيرون آوردم و يه نخ بين لب هام گذاشتم. بعد بلند شدم و در و پنجره رو بستم که بوش پايين نره و آقاجون رو نياره بالا... ولي... روشن نکردم. تو ترک هشت ماهه بودم.
چند ساعت بعد مثل بچه ي آدم ماشين رو توي پارکينگ سالن عروسي پارک کردم. خودم هم مي دونستم که قرار نيست کاري بکنم. سميرا از دستم پريده بود، با ساک بستن که چيزي حل نمي شد! آخرهاي تير بوديم و هوا هنوز تاريک نشده بود. نگاهي به آينه ي بالا انداختم. موهاي جلوم بلندتر از اطراف و کج ريخته بود. خيلي مظلوم نشونم مي داد. دوباره فرستادمشون بالا. ته ريش پرفسوري داشتم که عجيب به فوق ديپلم بهداشتم مي اومد!! روي کراوات طلايي دست کشيدم. داشت خفه ام مي کرد ولي چون آقاجون دوست نداشت، زده بودم. شلش کردم... شل تر... کت و شلوار و پيراهن قهوه ايم رو فاطمه سفارش داده بود. حقش بود که از لجش اسپورت بپوشم. پياده شدم و همون لحظه صداي دايي مادرم اومد: عادل خان الان رسيدي؟!!
از مهمون هاي عادي هم ديرتر اومده بودم. با خنده ي مصنوعي گفتم: نه. کار پيش اومده بود، رفتم انجام بدم.
روبوسي کرديم و با هم مسير نسبتاً طولاني رو قدم زديم. خانوم ها جلوتر از ما مي رفتند. همزمان با ماشين عروس رسيديم. سرعتم رو بيشتر کردم که جلوي در باشم. رامبد با موبايل صحبت مي کرد. وقتي بهش رسيدم داشت مي گفت: همين الان اومد... مي خواي حرف بزني باهاش؟!
بعد خدافظي کرد و زير گوشم گفت: کجا بودي تا حالا؟ چرا گوشيت خاموشه؟
- تو ترافيک گير کرده بودم. فاطمه بود؟
romangram.com | @romangram_com