#کوچ_پارت_22
و به صندلي هاي خالي نگاه کرد. گفتم: تو چيکار داري الان مهدي؟!
- شب عروسي دعوتم.
- کدوم مادر...
خليل: زبون به دهن بگير!
- کي تو رو دعوت کرده؟!
- يه جاکـِ...
خليل: لا اله الا الله.
- يه بنده خدايي که عروسي داداشش بود.
شونه هام از خنده مي لرزيد. خوشم مي اومد يه کم سر به سر خليل بذارم. از بچگي عادتمون بود. مهدي دوباره گفت: ابروهاش رو دست نزني.
من: اوني که ابرو نخ مي کنه، رخ ميده شمايي...
مهدي صداش رو نازک کرد و با لحن زنونه گفت: آقا مگه خودت خانواده نداري؟
هر دو مي خنديديم. خليل تيغ رو روي ميز انداخت و سشوار رو روشن کرد که صدامون به هم نرسه. اما ما به کارمون ادامه داديم... حداقل چند دقيقه اي از فکر و خيال بيرون اومده بودم.
وقتي کارم تموم شد، نمي خواستم برم خونه. حوصله ي حاضر شدن هم نداشتم. پشت فرمون نشستم و مستقيم رفتم به آرايشگاهي که مامان اسمش رو برده بود. جايي بود که همه مي شناختند و با دو بار پرس و جو پيدا مي شد. به تابلوي بزرگ تجاريش زل زده بودم و تکليفم با خودم روشن نبود. گوشيم رو بيرون آوردم و روي شماره ي سميرا مکث کردم. حداقل بايد حرفم رو مي زدم. بايد تلاشم رو مي کردم. صفحه ي گوشي خاموش شد.
دوباره unlock کردم. بهش مي گفتم، رد مي کرد، دختره هم گفته بود پشيمون ميشم... ولي دختره به خاطر خودش مي گفت. صفحه دوباره خاموش شد. روي فرمون ضرب گرفتم. اگر قبول هم مي کرد، بعد چي؟ با اين وضعيتم نمي تونستم خوشبختش کنم. بعد از چند ماه پشيمون مي شد. تازه اينطوري همه ي خانواده و حتي خاله رو با خودم دشمن مي کردم. ارزشش رو داشت؟
romangram.com | @romangram_com