#کوچ_پارت_21

- ماشين ببريد، شايد دير کنم.

واسه عوض کردن لباس بالا رفتم و وقتي با تيشرت و جين برگشتم، دختره پايين پله ها ايستاده بود. دور و بر رو نگاه کردم. خبري از فاطمه نبود. بدم نمي اومد دردم رو سر اين خالي کنم ولي شيطون رو لعنت کردم و با اخم از جلوش رد شدم. دنبالم به حياط اومد. اين دختر خجالت سرش نمي شد؟ گفت: مي دونم چرا مي خواييد بريد آرايشگاه عروس.

ديگه واقعاً عصبانيم کرده بود. برگشتم و خواستم چيزي بگم که ادامه داد: زن برادرتون قبول نمي کنه، شما هم تا آخر عمر پشيمون ميشيد که بهش گفتيد.

اين از من و زندگيم چي مي دونست که حکم صادر مي کرد. اصلاً به چه حقي مي دونست من قراره چکار کنم!! سعي کردم خونسرد بمونم. هر چي نباشه خواهر رامبد بود. گفتم: به فاطمه بگيد ديگه حق نداره درباره ي زندگي شخصي من با ديگران حرف بزنه!

- فاطي چيزي به من نگفته. لازم نبود بگه.

عصبانيتم بيشتر شد و گفتم: پس با فضولي خودتون متوجه شديد!

لب هاش رو باز کرد که حرفي بزنه ولي ساکت موند. بعد از دو ثانيه به حرف اومد: من به صلاحتون گفتم.

بهتر بود قال قضيه ي خودمون رو مي کندم که بعداً شر نشه. اضافه کردم: هر چي تو مغز شما ميگذره... که من نه مي دونم، نه مي خوام بدونم... همين جا بايد تمومش کنيد!

منتظر بودم به کل منکر بشه يا يه اعتراضي کنه تا من چهار تا تيکه ي ديگه هم بهش بندازم اما هنوز به من خيره بود و حرفي نمي زد. لحنم خيلي بد بود ولي بايد اميدش رو از من بر مي داشت. با اين قدي که به بازوي من هم نمي رسيد و اين صورت معمولي که از بي حسي زياد فرق بين شادي و غمش رو نمي شد فهميد، به درد من نمي خورد. صداي بوق ماشين از کوچه اومد. بدون هيچ حرفي سرش رو پايين انداخت و سمت در حياط رفت. فاطمه هم با عجله از ساختمون بيرون اومد و به من گفت: رامبده. فعلاً.

تمام مدتي که خليل روي موهام کار مي کرد به اين فکر مي کردم که بايد با سميرا حرف بزنم يا نه. در حق علي نامردي بود. تازه اگر سميرا با من مي موند و زير همه چي مي زد. احتمالش کم بود ولي من که نمي تونستم دست روي دست بذارم و هيچ کاري نکنم. سه ماه صبر کرده بودم و از يادم نرفته بود. تا کي؟ با ضربه ي محکمي به شونه ام، نزديک بود بيفتم روي سراميک ها که خليل نگه ام داشت و رو به مهدي که از توي آينه مي خنديد، با لهجه ي ترکي گفت: برو اون ور، کار من رو خراب نکن.

با خنده گفتم: دور وايسا خليل داره آزمايش هسته اي مي کنه.

خليل توي آينه چپ چپ نگاهم کرد و تشر زد: وول نخور!

بد اخلاق بود ولي هر کي از اين محل رفته بود هم موقع اصلاح بر مي گشت همين جا. ديگه به اخلاقش عادت کرده بوديم. با اينکه سن پدرمون رو داشت، هر مدلي که ازش مي خواستيم برامون در مي آورد. مهدي روي يکي از صندلي ها نشست. اين وقت روز خيلي خلوت بود. گفت: خليل زود باش، داماد يکي ديگه است.

- شلوغ بکني ميندازمت ته صف ها!


romangram.com | @romangram_com