#کوچ_پارت_20
چشم هاش رو ريز کرد و گفت: از علي بگير!!
بعد محکم در رو تو روم بست که از فحش بدتر بود. آقاجون گفت: چه خبرتونه؟!
بي توجه به سمت مامان که انتهاي پذيرايي قدم ميزد رفتم و گفتم: مگه فاطمه نميره همون آرايشگاه عروس؟
- نه. ميره پيش عاطفه خانوم، خيابون بالايي.
بله. مي دونستم کجاست، دو تا از دوست دخترهام کارآموز اونجا بودند. مامان ادامه داد: الان رامبد مياد دنبالشون.
- چرا با سميرا نرفت؟
- ناتاشا دور بود... اوه... ونک.
لبخند زدم و گفتم: مرسي.
- چي مرسي؟
- دارم يه سر ميرم بيرون.
- برو خليل، موهات رو هم مرتب کن.
سر تکون دادم. اگر رفتني در کار باشه... ياد داخل اتاق افتادم و دوباره پرسيدم: دختر خسروي چرا اينجا پلاسه؟
مامان با تعجب گفت: هميشه با فاطمه مياد!!
جدي؟ پس چرا من نمي ديدمش! خجالت نمي کشيد که هنوز هم وقتي من هستم، بياد! شونه بالا انداختم و موقع بيرون رفتن از در آقاجون داد زد: زود بيا با هم بريم.
romangram.com | @romangram_com