#کوچ_پارت_19
زبونم نمي چرخيد ولي به زور گفتم: خاله اينا چيزي لازم ندارند؟
- نه... از صبح بيست دفعه زنگ زديم. اميرعلي اونجاست که سميرا رو ببره آرايشگاه...
حوصله ي شنيدن برنامه هاشون رو نداشتم. گفتم: فاطمه کو؟
به اتاق اشاره کرد. در رو باز کردم و همزمان صداش زدم ولي کسي که جلوم داشت مي خنديد فاطمه نبود، روسري هم نداشت!! اين اينجا چکار مي کرد؟! سرم رو پايين انداختم و گفتم: ياالله... فاطمه يه لحظه بيا.
در رو تا نيمه بستم و پشت کردم. آهسته از مامان پرسيدم: چرا نگفتي تنها نيست؟
از فکر بيرون اومد و گفت: چي؟!
گيج تر از اين حرف ها بود. ناسلامتي شب قرار بود بره عروسي پسرش. گفتم: هيچي.
در کامل باز شد و دست من رو هم که روي دستگيره بود، با خودش کشيد. چرخيدم و فاطمه رو توي چارچوب ديدم. شال مشکي دور شونه هاش انداخته بود که يقه ي باز لباس شبش رو بپوشونه. آروم گفتم: يه دقيقه آسايش نداريم؟!
و به داخل اتاق اشاره زدم که دختره توي ديد نبود. با چشم و ابروش برام خط و نشون کشيد که ساکت باشه و گفت: کاري داشتي؟
- آره. يه چيزي دست علي دارم... آرايشگاه سميرا کجاست؟
با تعجب گفت: علي بذاردش مياد خونه، ناهار مي خوره، بعد...
وسط حرفش پريدم: دير ميشه، آدرس بده!
به ساعت نگاه کرد. 10:40 بود. گفت: تا حالا که گذاشته... الان مي رسه خونه.
صدام رو پايين آوردم و گفتم: آدرس بده!
romangram.com | @romangram_com