#کوچ_پارت_18
- بفرما... اختيار ما که دست همه هست، تو هم روش.
- شوخي نمي کنم. قبل از اينکه خودش بهم بفهمونه هم من واسه تو در نظر داشتمش.
نمي خواستم بخندم ولي خنده ام گرفت و به مسيري که رفته بودند نگاه کردم. کمي با فاصله از دو نفر ديگه راه مي رفت. با خنده گفتم: چي بهت گفته؟
خنديد و گفت: هيچي.
چند تا مشتري وارد مغازه شد. گفتم: من ديگه برم. کاري نداري؟
- نه... حواست به آقاجون باشه، علي داره ميره حساس شده.
- من جلو چشمش نباشم مشکلي نداره.
- به کارت برس، خدافظ.
- چاکرم. خدافظ
قطع کردم و دوباره به انتهاي خيابون نگاه کردم. کسي نبود.
خونه بيش از حد شلخته بود و من از ديشب سرگردون دور خودم مي چرخيدم. امروز مغازه رو به فرشاد سپرده بودم. قرار بود شب ببنده و بياد سالن عروسي. جرآت نداشتم از پله ها پايين برم. فقط سر و صداي مامان و آقاجون شنيده مي شد ولي مي دونستم فاطمه هم هست. يکي دو بار توي اين چند ساعت سراغم اومده بود که مطمئن بشه اوضاع رو به راهه. از روي صندلي بلند شدم. بايد يه کاري مي کردم. امروز آخرين روزي بود که شانس به هم زدن اين مراسم رو داشتم. دو ساعت بود که به اتاق خالي علي خيره شده بودم. دو روز پيش همه ي وسايلش رو به خونه ي خودش برده بود. حالا اين طبقه کامل مال من بود ولي من سميرا رو مي خواستم. فرشاد گفته بود بايد تلاشم رو بکنم ولي من از هيچي مطمئن نبودم!
چشم از در اتاق برداشتم و از پله ها پايين رفتم. طبقه ي پايين از چند ساعت پيش هم به هم ريخته تر بود. آقاجون با لباس راحتي روي کاناپه نشسته بود و دست هاش رو روي هم فشار مي داد. وقتي عصبي مي شد اينطوري مي کرد. اصلاً متوجه اومدن من نشد. مامان به طرفم اومد و گفت: نمي دونم چرا دلم مثل سير و سرکه مي جوشه!
فکرم به سمت جشن امشب رفت و گفتم: عروسي فاطمه هم همين رو مي گفتي!
- نه. اين بار فرق داره.
romangram.com | @romangram_com