#کوچ_پارت_17
دخترها به سمتش رفتند و يکي شون گفت: رکسانا کجا موندي؟
صدايي از بيرون جواب داد: دارم با موبايل صحبت مي کنم.
خيالم راحت شد که نمياد داخل و تو گوشي گفتم «امر ديگه نيست آقا؟». فرشاد لبخند مي زد و تاي شال ها رو باز مي کرد. رو به من گفت: سلام برسون!
با خنده گفتم «فرشاد هم سلام مي رسونه». بعد خدافظي کردم و گوشي رو سر جاش گذاشتم. يکي از دختر ها در حال امتحان کردن شال روي سرش گفت: بيا ديگه رکسان.
فرشاد آينه رو براش تنظيم کرد. دختره وارد مغازه شد و بدون نگاه کردن به من مستقيم به سمت پيشخون فرشاد گوله کرد. به دوستش گفت: خوبه، بگير... من عجله دارم.
حالا واسه من کلاس ميذاشت؟!! دختره ي سياه سوخته... به سمت در رفتم و گفتم: فرشاد ده دقيقه ديگه ميام.
بيرون رفتم و جوري مشغول قدم زدن شدم که دقيقاً از شيشه هاي نبش کوچه ديد داشته باشه. دو سه روزي مي شد که فاطمه بهم زنگ نزده بود، حتي يه بار ريجکت هم کرده بود. مي خواستم اين سري به جاي منت کشي، دست پيش رو بگيرم. موبايلم رو بيرون آوردم و شماره اش رو گرفتم. تو شيشه ي ماشينم نگاه کردم و جلوي موهام رو بالا دادم. جواب داد: بله؟
موها رو ول کردم و گفتم: اين دختره هر روز تو مغازه ي من چکار داره؟
بعد از چند ثانيه سکوت گفت: عوض معذرت خواهيته؟
- کار تو غلط بود، نه من.
دخترها با يه نايلون از مغازه بيرون اومدند و فاطمه گفت: باشه، بهش ميگم داداش من بي ظرفيته، نرو مغازه اش. خوبه؟!
عصباني شدم ولي حق داشت. حرفي نزدم. دوباره سکوت شد و بعد فاطمه گفت: به خدا عقل نداري عادل! من ده ساله باهاشون زندگي کردم... تحصيل کرده، خوش اخلاق، خونه دار، خوشگل،...
- خوشگل؟!!
- کاري به علي ندارم ولي تو اگه فکر مي کني من ميذارم دست هر کسي رو بگيري، کور خوندي!
romangram.com | @romangram_com