#کوچ_پارت_16

- همه چي که پول نيست.

- اين رو ما بي پول ها ميگيم!

- بايد رک و راست حرفت رو بهش مي گفتي... رفتي غير مستقيم يه چيزي پروندي، طرف فکر کرده داري لاس مي زني! شتر سواري که دولا دولا نميشه.

- ...

- هنوز هم دير نشده.

پوزخند زدم و تاکيد کردم: زن عقديشه... برم سراغ دست خورده ي داداشم؟!!

بلند خنديد و سر تکون داد. بعد گفت: ديدي ميگم دوستش نداري... اينجور عشق و عاشقي ها کافي نيست، دو ماه ديگه يادت ميره.

با اخم نگاهش کردم. چرا همه فکر مي کردند جدي نيستم؟ ديگه حرفي نزد. روي صندلي لم دادم و از شيشه ي ويترين به بيرون خيره شدم. سه روز ديگه مراسم عروسي بود و اينکه سميرا حتي به حرف هاي آخرم فکر هم نکرده بود، اذيتم مي کرد. خيلي وقت بود که تو نخش بودم. ممکن بود که فراموشش کنم؟ شايد بهتر بود دنبال دختري بگردم که خيلي شبيه اون باشه. با همون چشم هاي درشت مشکي، همون بيني کوچيک که وقتي بچه بوديم محکم مي کشيدمش... اين اينجا چکار مي کرد؟!

اخمم بيشتر شد. همراه دو تا دختر ديگه که هيچ کدوم رو نمي شناختم، از کوچه پيچيدند سمت خيابون. مسير هميشگيش بود ولي با اتفاق اون شب توي آشپزخونه، اگر من جاش بودم که راهم رو عوض مي کردم! صداي فرشاد اومد: به چي زل زدي؟

- هيچي. همون دختره که خواهرم مي خواست بندازه تو بغل من.

آروم خنديد و گفت: حالا چرا لپ هات قرمز شده؟!

جوري نگاهش کردم که فهميد تو مود شوخي و خزبازي نيستم. خنده اش رو جمع کرد. اي بابا!! داشتند نزديک مي شدند. سر رسيد جلوي دستم رو باز کردم و به عکس هاش زل زدم. از جلوي در رد شدند. سر رسيد رو بستم. همون لحظه يکي شون گفت: اون شاله چه خوش رنگه!

با حرص چشم هام رو بستم و به فرشاد گفتم: اين ها با تو.

داشتند وارد مغازه مي شدند. گوشي بيسيم رو برداشتم و گفتم «تا کي لازم داري؟». دخترها درست رو به روي من ايستاده بودند ولي خواهر رامبد داخل نيومده بود. انگار نه انگار که گوشي دستمه! با اشاره ي سر فرشاد رو نشونشون دادم و تو گوشي گفتم «درسته... باشه، سعي ام رو مي کنم». فرشاد گفت: بفرماييد؟


romangram.com | @romangram_com