#کوچ_پارت_15

- هر کاري مي تونستم کردم. الان پاي خانواده ام وسطه.

- يه چيزي بپرسم پاچه نميگيري؟

- بستگي داره.

- مطمئني از وقتي علي حرف سميرا رو...

- سميرا خانوم!

- همون... حرفش رو وسط کشيد، يهو ازش خوشت نيومد؟!

- چي مي خواي بفهموني؟ پاشم بيام اون ور؟... پاشم؟

خنديد و گفت: مطمئني واسه تلافي سر آقاجانت دنبال اون دختر نيستي؟

- چه ربطي داره؟!!!

- آخه با خواسته ي علي موافقت کرد، رفت خواستگاري،...

فرشاد هميشه من رو به فکر مينداخت. حرف هاش با عقل جور در مي اومد. از اول دبيرستان با هم رفيق بوديم. خل بازي هاي من رو تحمل کرده بود و در عوض مشاور خوبي براي من بود. شونه بالا انداختم. نه، من سميرا رو از بچگي دوست داشتم. طرفش نمي رفتم که مثل دخترهاي ديگه برام تکراري نشه. هميشه به فکر آينده مون بودم. وقتي علي جلو اومد فهميدم که دير کردم. معلوم بود که آقاجون علي رو به من ترجيح مي داد. دو تا زن ديگه وارد مغازه شدند... چند تا قيمت گرفتند و رفتند. فرشاد دوباره حرف رو پيش کشيد: اگر واقعاً طرف رو دوست داري يه کاري کن!

- چکار؟ عروسي داداشم رو به هم بزنم؟! زن عقديشه!!

- ...

- بعد چي؟ همه ي فاميل و خانواده لعنتم مي کنند... تازه اگر من رو قبول کنه!! چرا فوق ليسانس کامپيوتر رو که تو «داده گستر» کار مي کنه و همه چي داره، رد کنه و بچسبه به من؟


romangram.com | @romangram_com