#کوچ_پارت_124

- مردم حق ندارند از خونه بيرون بيان؟

- امروز که کلاس نداره.

از همون لحظه يه چيز ناجوري رو دلم سنگيني کرد که اي کاش بهش اهميتي نمي دادم. اون موقع نمي دونستم قراره باعث يه تغيير بزرگي توي زندگيم بشه. تغييري که زياد هم به نفعم نبود. فرشاد عقب عقب اومد و در حاليکه پشت پيشخونش بر مي گشت، گفت: داره مياد اينجا.

بعد با تفريح به من نگاه کرد که واکنشم رو ببينه. مي دونستم مونده که يه حرکتي ازم ببينه و دست بگيره. به روي خودم نياوردم و روي صندلي نشستم. تلوزيون کوچيک مغازه رو روي کانال 4 گذاشتم که داشت يه مستند نشون مي داد. رکسان وارد مغازه شد. يه راست اين طرف اومد و بلند گفت: سلام

چشم از تلوزيون برنداشتم و گفتم: بفرماييد!

يه سرفه ي مصلحتي کرد. سرم رو چرخوندم. با ديدنش مثلاً تعجب کردم و گفتم: شمايي؟! سلام.

به فرشاد که لبخند مي زد، نگاه کوتاهي انداختم و بعد رو به رکسان ادامه دادم: چيزي شده؟!

- مگه بايد چيزي بشه که من بيام اينجا؟

با خنده گفتم: نه، مغازه ي خودتونه... چيزي لازم داشتين، مي گفتين ما خدمت مي رسيديم.

لبخند زد و رو به فرشاد که به ما زل زده بود، گفت: شما خوبيد؟

من: خوبه.

فرشاد: خيلي ممنون.

من: اتفاقاً پيش پاي شما داشت مي رفت.

به فرشاد نگاه کردم و با سر به در اشاره زدم. گفت: يه کار کوچيکي الان يادم افتاد. تموم شه ميرم.


romangram.com | @romangram_com