#کوچ_پارت_123

دوباره راه افتادم و خودم رو بين حرفشون انداختم: حق با عمه خانومه پگاه! ديگه چيزي بهش نميگي ها!

با کف دست به سينه ام زدم و اضافه کردم: مياي به خودم ميگي!

پگاه برام شکلک در آورد و رکسان گفت: احياناً کسي منتظر شما نيست؟

ياد هنرجوم افتادم و با خنده پله ها رو دو تا يکي کردم. نمي خواستم وقت استراحت بين کلاس هام هدر بره.

تمام روز گاهي فکر رکسان و کار زندگيم از ذهنم مي گذشت ولي حالا که توي اتاق فيتنس نشسته بودم و تو يه حرکت تکراري دست هام رو تکون مي دادم، از هميشه بيشتر فکرم مشغول شده بود. دسته ها رو ول کردم و بلند شدم. در حال نفسگيري سمت آينه ها چرخيدم و به خودم خيره شدم. موهاي چسبيده به پيشونيم رو کنار زدم. رکابي رو تا سينه بالا کشيدم و هيکلم رو بر انداز کردم. به اندازه ي بيست سالگي هام روي ظاهرم وسواسي شده بودم و اين جلوي آينه ايستادن هام، کم کم داشت حال همه ي رفيق هام رو به هم مي زد. چند ماه توي دوره هاي باشگاهم وقفه افتاده بود و پيوسته نمي اومدم اما تو همين يه ماه و نيم هم رو فرم اومده بودم. اگر قضيه ي رکسان جدي مي شد، مصرف کراتين رو هم بيشتر مي کردم که ديگه اگر هم بخواد، دلش نياد رو هيچ کدوم از شرايطم نه بياره... بطري آب رو سر کشيدم.

از فکر خودم خنده ام گرفته بود. سراغ ساک رفتم که زودتر بزنم بيرون. شب ها در بستي بهم مي خورد، حتي جاده هاي خارج شهر. پول خوبي مي دادند و هر چي بيشتر در مي آوردم به نفعم بود. با پول مي تونستم تکليف خودم رو زودتر روشن کنم.

زن پول رو روي پيشخون گذاشت و گفت: اگه خوشش نيومد، پس مي گيري؟

- بيشتر از يه روز بشه، پس نمي گيرم... البته قابلي هم نداره.

مشما رو برداشت و گفت: خواهش مي کنم. ممنون.

سمت در رفت و فرشاد با نگاهي به آينه ي سمت شال و روسري ها، گفت: من ديگه برم.

- بي خود اومدي. يه روز هم که نوبت منه نمي توني استراحت کني؟

- مي موندم خونه بايد مادره رو مي بردم خريد.

هر دو خنديديم و خدافظي کرديم. جلوي در مکث کرد و گفت: خانومت!

از صندلي بلند شدم و روي پيشخون خيز برداشتم که از شيشه ي ويترين ببينمش. زير لب گفتم: کجا داره ميره، اين وقت روز؟!


romangram.com | @romangram_com