#کوچ_پارت_122

- ديگه واقعاً بهم برخورد رکسانا خانوم!

- همون رکسان کافيه.

- «عزيزم» چطور؟

ظاهرش که راضي بود. به زور لبخند روي صورتش رو جمع کرد. جوابم رو نداد و هر دو دستش رو روي ميز گذاشت. يه کم تند رفته بودم ولي خودش داشت پا مي داد. تقصير من نبود. من هم گوشي رو توي جيبم برگردوندم و نگاهم به تارا افتاد که کنار رکسانا نشسته بود و با لبخند کج و نگاه طعنه آميزي حواسش به ما بود. خيلي عادي براش سر تکون دادم و سمت رامبد نگاه کردم که داشت جواب کسي که سوال پرسيده بود رو مي داد. بعد رو به جمع گفت: بيشتر از اين وقتتون رو نمي گيرم... بفرماييد.

همه بلند شدند و سمت در رفتند. هيچ چيز از بحث نفهميده بودم. رکسان هم کيف بزرگش رو روي شونه انداخت و همراه تارا و مهدوي فرصت طلب رفت. رامبد آروم گفت: خوش گذشت؟

- چي؟

- اس ام اس بازي.

- نه جون داداش! سراپا گوش بودم.

- گوش يا انگشت؟

داشت از زبونم در مي رفت که بگم خواهر خودش هم شريک جرمه، سريع جلوي خودم رو گرفتم و با خنده گفتم: حالا چه فرقي داره؟! دامادمون مياد خونه برام توضيح ميده!

- آره؟ اينجوريه؟!

خنديد و موقع بيرون رفتنم گفت: به دامادتون سلام برسون!

دست تکون دادم و با خنده وارد راهرو شدم. بلافاصله کت رو در آوردم و توي پله ها دويدم. صف آسانسور شلوغ بود و هنرجوي بيچاره ام علاف شده بود. صداي پگاه از وسط پله ها اومد که داشت مي گفت: به خدا خودش گفت.

توي ديدم قرار گرفتند. رکسان جواب داد: مي دونم، ولي نبايد هر چي ميشه بياي به من بگي... کار بديه!


romangram.com | @romangram_com