#کوچ_پارت_12
من: اون پشت چارپايه بود که!
فاطمه: من مي ترسم روش برم.
خواهرشوهرش گفت: من نمي ترسم.
درسته که هيکل درشتي داشتم و قدم بلند بود ولي ديگه قرار نبود جاي چارپايه ازم استفاده کنند! به سمت کابينت ها رفتم و در حاليکه ديس ها رو يکي يکي برمي داشتم گفتم: چرا امروز يه جوري شدي؟!
رو به دختره گفت: رکسانا ظرف ها رو از عادل مي گيري؟
دختره به طرف من اومد اما من ديس ها رو روي کابينت گذاشتم و به فاطمه گفتم: ديگه چيزي نمي خواي؟
- حالا چه عجله اي داري؟
خنديدم و با تعجب نگاهش کردم. مي خواست جلوي غريبه ها نصيحت هاي تو مغازه رو تکرار کنه؟! کاسه ها رو ول کرد و رو به خواهر رامبد گفت: مي خوام به يکي که دوستش داره معرفيش کنم، اين آقا داداش هي طفره ميره.
با تاسف سر تکون دادم و به طرف در آشپزخونه رفتم که ادامه داد: الان هم داره در ميره... مي بيني...
با خنده راه رفته رو برگشتم. انقدر با دخترهاي رنگ و وارنگ گشته بودم که روم بشه هر حرفي رو جلوي هر کي بزنم. اين دختره که عددي نبود. گفتم: من مي خوام خودم انتخاب کنم، هر وقت آمادگي داشتم. دختري که خودش بياد دنبالم که به درد من نمي خوره!!
و رو به دختره که مشغول دستمال کشيدن روي ظرف ها بود و با دقت گوش مي داد گفتم: اشتباه مي کنم خانوم؟!
جوابي نداد. اصلاً سرش رو بلند نکرد. فاطمه دوباره گفت: چرا زود قضاوت مي کني؟ تو که هنوز باهاش آشنا...
- بسه فاطمه... اين خواهر ما کمر بسته که ترشيده هاي فاميل رو بفرسته خونه ي بخت!
لحنم شوخ بود ولي هيچ کدوم نخنديدند. در عوض دختره دستمال رو کنار ديس ها انداخت و با گفتن «ببخشيد!»، سريع از آشپزخونه بيرون رفت. به فاطمه زل زدم که حرفي نمي زد. عاقبت گفتم: اين همون دختره بود. نه؟
romangram.com | @romangram_com