#کوچ_پارت_11
سميرا که واضح بود بهش برخورده نگاه پر از اخمي روونه ي علي کرد که کنارش نشسته بود. علي جمله اي زمزمه کرد و دستش رو دور شونه اش انداخت. اگر من به جاي علي بودم، اين حرکتم آقاجون رو برزخ مي کرد ولي واسه اميرعلي عزيزش اشکالي نداشت. با صداي فاطمه که آروم اسمم رو صدا مي زد به خودم اومدم، نگاهم رو ازشون گرفتم و مستقيم روي پيش دستي رامبد انداختم. ظرفش رو عقب کشيد و گفت: چي از جون ميوه هاي من مي خواي؟
با خنده به پشتش ضربه اي زدم.
چه خود رامبد، چه آقا فرامرز حرف دختره رو قطع نکرده بودند. گاهي به زندگيشون حسوديم مي شد. هر کس اجازه داشت هر کاري دوست داره بکنه. همون لحظه صداي آقاجون اومد که به سمت صندلي من خم شده بود. چي از جونم مي خواست؟ گفت: اميرعادل! نظر تو چيه؟
گيج نگاهش کردم. ادامه داد: درباره ي خيانت مي گفتن... از تجربه هات بگو بابا!
يه لحظه فکر کردم که ممکنه در مورد حس من به سميرا بدونه ولي اين کارها کار هميشه ي آقاجون بود و من هم گذشته ي پاکي نداشتم. فکر مي کرد با اين نيش و کنايه ها مي تونه سر به راهم کنه. لبخند زدم و رو به نگاه هاي منتظر گفتم: من حرف هاي ايشون رو قبول ندارم.
بي خيالي بهترين راه بود تا جلوي ضايع شدن خودم رو بگيرم. آقاجون دوباره گفت: تو کلاً هيچي رو قبول نداري!!
مامان و فاطمه هم زمان آقاجون رو صدا کردند که ديگه ادامه نده. هميشه اوني که جلوي آقاجون دلش رو به دريا مي زد و خطش رو نمي خوند، من بودم. حتي چند باري هم توي اين ده سال خويش و قومي و بيست سال همسايگي جلوي همين خانواده ترور شده بودم. لبخند من بزرگ تر شد و گفتم: اگه منظورتون اينه که من همزمان چند تا دوست دختر داشتم...
رامبد دستش رو جلوي صورتش گرفت و فاطمه ضربه اي به پايه ي صندليم زد. آقا فرامرز هم بر و بر به ما نگاه مي کرد. جمله ام رو تموم کردم: به نظر من بهتره به يه نفر دروغ بگي و با همه باشي، تا با يه نفر باشي و به همه دروغ بگي.
خب، من که مثل علي برّه نبودم که جلوي آقاجون سرم رو بلند نکنم. خودش هم مي دونست که من حرف نمي خورم. يه عمر از هر کاري که من مي کردم متنفر بود، نصف اون کارها رو هم من به خاطر در آوردن حرصش مي کردم. يکي از دسته گل هام شهرتم توي محل به دختر بازي بود. پسر حاج آقا زند... دوباره صداي دختره سکوت جمع رو شکست: دروغ حالت دوم واسه چيه؟
جدي؟!! وسط چنگ و دندون نشون دادن من و آقاجون نرخ تعيين مي کرد؟! جواب دادم: مجبوري به همه بگي با اون يه نفر خوشبختي.
رامبد به داد صورت عصباني و سرخ شده ي آقاجون رسيد و بلند گفت: پگاه الان اون برنامه اي که تو دوست داري پخش ميشه... بدو بيا.
مامان هنوز غمگين نگاهم مي کرد. سرم رو چرخوندم. سميرا بعد از دو ثانيه مکث روش رو به سمت علي برگردوند. فاطمه تلوزيون رو روشن کرد و من هم نفسم رو بيرون فرستادم. ظاهراً تموم شده بود اما مي دونستم پس لرزه هاش ادامه داره.
بيست دقيقه بعد فاطمه از داخل آشپزخونه صدام زد. بحث اقتصادي آموزشگاه رو با رامبد نصفه ول کردم و رفتم. حتماً مي خواست نصيحتم کنه. جلوي کابينت ها مشغول ماست ريختن بود و اون دختره هم داشت بهش کمک مي کرد. گفتم: چي شده؟
فاطمه: ديس هاي مامان رو از بالاي کابينت بده.
romangram.com | @romangram_com