#کوچ_پارت_119

خنديدم. صداش رو بچگونه کرد و گفت: سوسک داره.

خنده ام بيشتر شد. بعضي وقت ها که ادا و اصول بچه ها رو در مي آورد خيلي بامزه مي شد. چند بار ازش ديده بودم ولي تا متوجه من مي شد به حالت جديش برمي گشت. دو سه تا از دوست دخترهام هم همينطوري بودند اما مصنوعي بودنش رفتارشون رو لوس مي کرد. کارهاي اين يکي مصنوعي نبود. واقعاً ازش خوشم مي اومد. دلم مي خواست گفتگو رو ادامه بديم. هرچند که من توي اين موضوع زياد سررشته اي نداشتم.

بدم نمي اومد که همه چيز رو ساده بگيرم و بحث رو بکشونم سمت خودمون ولي جرأتش رو نداشتم. دستم خيلي خالي بود. از دخترهاي دور و برم خسته شده بودم و مي خواستم يه تکوني به زندگيم بدم اما براي اينکه حرفش رو بزنم خيلي زود بود. تازه هنوز هم مطمئن نبودم اين دختره رو مي خوام يا نه! اين درست که من دوستي هاي دو هفته اي هم داشتم ولي نگاهم به هيچ کدوم اينطوري نبود. دوستي که زمان لازم نداره!! اينکه جدي به کسي فکر کنم زمان مي خواست... شايد همه ي اين حس هاي عجيب که انقدر زود اومده بود، زود هم مي رفت.

- عادل خان!

با صداش به خودم اومدم و نگاهم از شيشه ي جلو به سمتش چرخيد: بله؟

- شنيديد؟

- چي رو؟

- هيچي.

ماشين تو کوچه ي خودمون بود. چه زود گذشت! ديگه اين مسيرها رو حفظ بودم. جلوي درشون پارک کردم و گفتم: چي داشتي مي گفتي؟

- خيلي چيزها...

- بگو؟

- گفتم شايد يه روز کارگاهم رو نشونتون دادم.

با لبخند گفتم: چه خوب.

در رو باز کرد. سريع دستش رو نگه داشتم و گفتم: راستي...


romangram.com | @romangram_com